مسلول
همره باد از نشیب و از فراز کوهساران
از سکوت شاخه های سر فراز بیشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمین از آسمان از ابر و مه از باد و باران
از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران
می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
ساز نه ، دردی فغانی ناله ای اشک نیازی
مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر
می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
“ این منم ! فرزند مسلول تو … مادر ، باز کن در
باز کن در باز کن … تا بینمت یکبار دیگر !
چرخ گردون زآسمان کوبیده اینسان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله کنده بر جبینم
تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم
کو بکو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگی ها چاره گشته
سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودائی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جائی ندارم
باز کن ! مادر ببین از باده خون مستم آخر !
خشک شد یخ بست بر دامان حلقه دستم آخر !
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر بسر دنیا اگر غم بود من فریاد بودم
هر چه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صدها دختر “ شیرین ” صفت “ فرهاد ” بودم
درد سینه آتشم زد اشک تر شد پیکر من
لاله گون شد سر بسر از خون سینه بستر من
خاک گور زندگی شد در بدر خاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه ! چه دانی سل چه ها کرده است با من ؟ من چه گویم ؟!
همنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده !
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
زآستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادر نصیبم
زیورم پشت خمیده گونه های گود زیبم
ناله محزون حبیبم لخته های خون طبیبم
کشته شد تاریک شد نابود شد روز جوانم
ناله شد افسوس شد فریاد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیده من ؟
بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده من
وه ! زبانم لال این خون دل افسرده حالم !
گر که شیر توست ، مادر … بیگناهم ، کن حلالم !
آسمان … ای آسمان … مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را
بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر ببالینش نهم گویم کلام آخرم را
گویمش مادر چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی می کنم مادر ؟ مگر خون که خوردم؟
سرفه ها ! تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرده مردم !
بس کنید آخر خدا را ! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته روز رفته شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم !
سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم
عشقها ! ای خاطرات ای آرزوهای جوانی
اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی
سوزها ! افسانه ها ای ناله های آسمانی
دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
آخر امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هر چه کردم یا نکردم هر چه بودم در گذشته
گر چه پود از تار دل ، تار دل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون و با تنی در هم شکسته
می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
تا لباس عقد خود پیچد به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن فرزند خود را مادر من ! ”
***
پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار ، خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد توی رختخوابش
تشنه لب فریاد زد شاید کسی گوید جوابش
قایقی از استخوان ، خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته
دستهایش چون دو پاروی کج و در هم شکسته
پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
می خورد پارو به آب و می رود قایق به ساحل
تا رساند لاشه مسلول بی کس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر :
“ این منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ، باز کن در !
باز کن ، از پا فتادم … آخ … مادر … ما … د … ر … ”