زغال تنها
این داستان از کتاب “چون رود جاری باش” بسیار زیباست! حیفم آمد آنرا بازگونکنم:
خوان همیشه به مراسم مذهبی کلیسایش میرفت. اما به نظرش میرسید کشیش همیشه حرفهای تکراری میزند و کمکم دیگر به کلیسا نرفت.
دو ماه بعد، در شبی سرد و زمستانی، کشیش به دیدنش آمد.
خوان فکر کرد: «حتما آمده مرا مجاب کند به کلیسا برگردم.» فکر کرد نمیتواند به کشیش بگوید که دلیل غیبتش موعظههای تکراری اوست. باید بهانهای پیدا میکرد و وقتی فکر کرد، دو صندلی جلوی آتشدان گذاشت و شروع کرد به صحبت در بارهی آب و هوا.
کشیش چیزی نگفت. خوان بعد از اینکه بیفایده سعی کرد مدتی مکالمه را ادامه دهد، خودش هم ساکت شد. دو نفری در سکوت نشستند و نیم ساعت به آتش خیره شدند.
بعد کشیش برخاست و با تکه چوبی که هنوز نسوخته بود، زغالی را جدا کرد و دور از آتش گذاشت.
زغال که حرارت کافی نداشت تا شعلهور بماند، کمکم خاموش شد. خوان با عجله زغال را به داخل آتش انداخت.
کشیش بلند شد تا برود و گفت: «شب خوبی بود.»
خوان جواب داد: «شب خوبی بود و خیلی متشکرم. زغال دور از آتش، هرچه هم درخشان باشد، به سرعت خاموش میشود. انسانی که از همنوعانش دور بماند، هرچه هم هوشمند باشد، نمیتواند حرارت و شعلهاش را حفظ کند. یکشنبهی دیگر به کلیسا میآیم.»
پی نوشت: از طریق کبوتر حرم، به وبلاگ «شهدا برای ما حمدی بخونید…» رسیدم و به آن لینک دادم. حرفهای پدر را بخوانید!
One Reply to “زغال تنها”