یه کلاغ، چل کلاغ

این داستان کمی طولانیست. پس لطفا کمی حوصله کنید:

در روزگاران قدیم پیرمرد خارکنی زندگی را به سختی میگذراند. روزی پس از کندن چند پشته خار کنار جاده مالرویی به استراحت و انتظار الاغ یا استری نشسته بود که به روستا برگردد. همینطور که با دستانش با خاکهای روی زمین بازی میکرد متوجه خمره ای که زیر خاک مدفون شده بود گشت. آنرا باز کرد و دید که پر از اشرفیست. دور و بر را جستجو کرد و دید که در آن محوطه چندین خمره طلا پنهان کرده اند. اطراف را وارسی کرد تا مطمئن شود که کسی آنجا نیست و او را نمی بیند. سپس خمره ها را در آورده و کمی آنطرف تر در محل دیگری چال کرده و به خانه رفت. با خود گفت من اول باید زنم را امتحان کنم که حرف نگهدار باشد؟!

فردای آنروز به زن خود گفت : خانم امروز برای من اتفاقی افتاده است که تو را گویم لیکن شرط آن باشد که بازپس بر هیچکس نگویی! زن گفت باشد. خارکن پیر گفت امروز که من به مستراح رفتم از پشت من کلاغی بیرون جست. لیکن تو با کس نگو که آبرویم رود. این بگفت و از منزل برای خارکنی خارج گشت. پس از اندی در روستا پیچید که فلانی به مستراح رفته و از پشت او چهل کلاغ بیرون جسته است. چه زن به زن همسایه گفته بود و او هم دوتای دیگر رویش گذاشته بود و بدیگری گفته بود و بهمین منوال!

خارکن پیر به این نتیجه رسید که زنش راز نگهدار نیست و او را طلاق داده زن دیگری ستاند. پس از مدتی نوبت به امتحان زن دوم رسید. روزی که خارکن برای کار بیرون رفته بود هنگام غروب گوسفندی را گرفته و کشت و جسدش را در گونی ای پیچید و دیرهنگام (پس از نیمه شب) هراسان به خانه آمد و در را زد. زن در بازکرده و پرسید تو را چه شده است که دیر آمده ای و هراسانی؟ مرد بگفت که امروز با کسی درگیر بشدم و کارمان بالا گرفت و او را کشتم و جنازه او در این گونی کرده ام! زن پرسید کسی نزاع شما را ندید؟ مرد گفت خیر. زن دور و بر را نگاه کرد و دید کسی نیست. به شوی خود گفت اشکال ندارد بیا او را مخفیانه در باغچه خانه مدفون کنیم و تو با کس از این ماجرا مگو.

مدتی گذشت و خارکن دید که از قضیه صدایی در ده نیامد. لذا زن خود را گفت که حقیقت این نبوده و باغچه را کند و جنازه گوسفند را نشان داده و گفت هدف این بوده که مطمئن شوم تو راز نگهداری. این نشان داد که تو زن عاقلی هستی پس بیا و مرا در حل اصل مشکل کمک کن. زن گفت آن چیست؟ و مرد داستان خمره ها با او بگفت.

زن پیشنهاد کرد یک روز غروب بروند و خمره ها را شب هنگام به ده بیاورند و کمی از سکه های آنها را در آبادی روی پشت بام ها و در معابر پخش و پلا کنند و چو کنند که باران سکه آمده ! آنگاه هر کس قدری سکه برای خود جمع کند و ما بگوییم که ما چون زودتر متوجه شده ایم سکه بیشتری جمع آوری کرده ایم!

این بکردند و سالها با خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *