تلخ و شیرین اول مهر

مصطفی خیلی خوشحال بود که به مدرسه میرفت. از چند نفر پول زور گرفت و میگفت بخاطر جشن شکوفه هاست. ظهر، قبل از رفتن گفته بود من باید نمازمو بخونم و وضو گرفته بود و خونده بود. گفته بود که شما موقع تعطیل شدن مدرسه دنبالم نیایید، خودم میام ! و از اینکه ما رفتیم به شدت عصبانی شد. مجتبی اول با سرویس رفته بود خونه و چون هیچکس اونجا نبوده با اتوبوس به خونه مادربزرگش رفته بود و ساعت 2ونیم بعداز ظهر رسیده بود. سارا (برادرزاده من) هم افتاده بود و دستش شکسته بود که اورا به بیمارستان قدس بردیم و شب عملش کردند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *