کو مجالی؟
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم؟
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم؟
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم به سر زلف تو زنجیر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خویش
کو مجالی که یکایک همه تقریر کنم؟
آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
آن زمان کارزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم