استغنای عشق

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی بجان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

رهروی باید، جهانسوزی، نه خامی بیغمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

کاندرین طوفان نماید هفت دریا شبنمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *