ایستگاه
by: majid
همگی در ضمیر ناخودآگاه خود رویای سادهای را پنهان کردهایم. در این رویا خود را در سفری طولانی با قطار بهدور قارهها میبینیم. از پنجره این قطار به بیرون مینگریم و صحنۀ عبور اتوموبیلها از بزرگراهها، دست تکان دادن کودکان در تقاطعها، چریدن گاوها در تپههای دوردست، رقص دود کارخانهها، ردیفهای ذرت و گندم، دشتها و درهها، کوهها و تپهها، نیمچهر شهرها و روستاها را نظارهگریم.
اما مهمترین چیزی که ذهنمان را به خود مشغول کرده است مقصد نهایی است. اینکه بالاخره روزی به ایستگاه نهایی خواهیم رسید. گروه موزیک برایمان خواهد نواخت و پرچمها برایمان تکان داده خواهد شد. زمانی که به آنجا برسیم، رویاهایمان همه واقعیت خواهند یافت و تکههای زندگیمان همچون پازلی کنار یکدیگر قرار خواهند گرفت. چقدر بیتابی میکنیم و دائماً در سالن قطار قدم میزنیم و لعنت میفرستیم به تمام لحظاتی که تلف میشوند و منتظر میمانیم، منتظر مقصد.
بانگ برمیداریم که: «اگه به ایستگاه برسم»، «اگه ۱۸ ساله بشم»، «اگه ماکسیما بخرم»، «اگه آخرین پسرم رو به دانشگاه بفرستم»، «اگه قسط خانه را تمام کنم»، «اگه ترفیع بگیرم»، «اگه بازنشسته بشم، دیگه برای همیشه شاد خواهم زیست!»
دیر یا زود، باید باور کنیم که هیچ ایستگاه وجود ندارد، هیچ مکانی وجود ندارد که بخواهیم به آنجا برسیم و تمام شود. آنچه بهواقع مایۀ خوشی زندگی است خود مسافرت است. ایستگاه، رویایی بیش نیست. این ایستگاه دائماً از ما دور میشود.
«لذت از لحظه» شعار خوبی است مخصوصاً اگر با این آیۀ انجیل همراه شود: «این روزی است که پروردگار خلق کرده است؛ ما باید شادی کنیم و در آن شاد باشیم.» سختیهای امروز نیست که انسان را دیوانه میکند، بلکه افسوسهای دیروز و هراس از فرداست که انسان را از پا درمیآورد. افسوس و هراس، دو سارقی هستند که امروز را از ما میربایند.
پس دست از قدم زدن در راهروها و شمردن کیلومترها بردار. به جای آن، بیشتر در ساحل قدم بزن، بیشتر بستنی بخور، پابرهنه بیشتر راه برو، در رودخانههای بیشتری شنا کن، غروب آفتابهای بیشتری را نظاره کن، بیشتر بخند، کمتر گریه کن. زندگی ادامه دارد و نمیایستد تا ما به ایستگاه برسیم.
میگن روزی استادی شاگردانش رو در منزل خود به قهوه دعوت کرد و در کپهایی مختلف با جنس مختلف قهوه ریخت و موقع پذیرایی از هر کدام پرسید که دوست دارند تو چه ظرفی قهوه بخورند
همه دوست داشتند تو قشنگترین و بهترین کپ قهوه بخورند ، اما بعضیها مجبور شدند که کپ معمولی رو انتخاب کنند
استادشون گفت: زندگی مثل این قهوه میمونه. مهم نیست که تو چه ظرفی ریخته بشه باز هم زندگیه. مهم خوش طعم بودن قهوست نه ظرف قهوه!!!!!!!!!!!
مطلب ایستگاه خیلی زیبا بود. ممنونم
A group of alumni, highly established in their careers, got together to
visit their old university professor. Conversation soon turned into
complaints about stress in work and life.
Offering his guests coffee, the professor went to the kitchen and returned
with a large pot of coffee and an assortment of cups – porcelain, plastic,
glass, crystal, some plain looking, some expensive, some exquisite –
telling them to help themselves to the coffee.
When all the students had a cup of coffee in hand, the professor said:
“If you noticed, all the nice looking expensive cups were taken up,
leaving behind the plain and cheap ones. While it is normal for you to
want only the best for yourselves, that is the source of your problems and
stress.
Be assured that the cup itself adds no quality to the coffee. In most
cases it is just more expensive and in some cases even hides what we
drink.
What all of you really wanted was coffee, not the cup, but you consciously
went for the best cups…and then you began eyeing each other’s cup.
Now consider this: Life is the coffee; the jobs, money and position in
society are the cups. They are just tools to hold and contain Life, and
the type of cup we have does not define, nor change the quality of Life we
live.Sometimes, by concentrating only on the cup, we fail to enjoy the
coffee God has provided us.”
God brews the coffee, not the cups…….. ..enjoy your coffee
جالب بود
البته من قبلا متوجه این مسئله شده بودم چرا که در هر مقطع زمانی به قول شما یک ایستگاه تو ذهنم بود
ولی همینکه به اون ایستگاه میرسیدم چشمم دنبال ایستگاه بعدی بود!