پدر هم سرطان دارد!
from بالاترین
همه برادرها و خواهرها جمع شدند تا برای بار چندم بروند پیش پدر و بگویند که بردار بزرگشان، سرطان دارد. فرزندان کنارپدر نشستند و با احتیاط، مجددا موضوع سرطان برادر بزرگ را مطرح کردند. پدرچهره درهم کشید و گفت: « من که گفتم که او سرطان ندارد.» یکی از برادران گفت: « ولی پدر جان، دکترها می گویند سرطان دارد. علایم ظاهری او هم نشان می دهد.» پدر گفت: « دکترها برای خودشان می گویند، پسر من سرطان ندارد.» برادر دیگر گفت: « پدر جان، آزمایشها هم همین ها را نشان می دهد. من که خودم هم دکترم. برادر بزرگ قطعا سرطان دارد.» پدرگفت: « فکر کردی چهار تا اصطلاح انگلیسی بلد شدی، همه چیز را می فهمی؟ پسرم سرطان ندارد.» یکی ازخواهران گفت: « پدر جان! برادر بزرگ سرطان دارد. این یک واقعیت است.» پدر روبه دخترش کرد و گفت: « چرا آیه یاس می خوانی، چرا به برادرت خیانت می کنی؟» دختر که متعجب شده بود، دوباره با احترام گفت: « آقا جان! آیه یاس نیست، او سرطان دارد.» پدر اینبار زد به راه دیگر و گفت: « اصلا چرا شما هر وقت می آیید، همه اش از این حرفها می زنید، یک بار شد از برادرتان تعریف کنید؟» یکی دیگر از دختران که جسورتر بود گفت: « پدرجان! شما توقع دارید وقتی برادر بزرگ سرطان دارد ما بیاییم اینجا و از چشم و ابروهای او تعریف کنیم؟ بابا جان! او سرطان دارد.» پدر که خیلی عصبانی شده بود گفت « چرا اینقدر بدبین هستید؟ مگر نمی دانید او سرشناس است و دشمن زیاد دارد. این حرفهای شما، تخم ناامیدی می پراکند.» یکی از برادران با احترام گفت: « پدر جان! ولی واقعیت این است که او سرطان دارد. باید کاری کرد. این ناامیدی نیست.» یکی دیگر از برادران اضافه کرد و گفت: « در ضمن تقریبا همه هم می دانند که او سرطان دارد.» پدر گفت: « چرا ظاهری مصلحانه می گیرید و سخنی مفسدانه می گویید؟ آیا می خواهید دشمن شاد شوید؟ چرا این همه غفلت؟ کار شما مرا یاد برادران یوسف می اندازد. شاید حسادت می کنید.» یکی از خواهران گفت: « پدر جان! ما نه خائنیم، نه غافل، نه حسود، فقط یک حرف داریم: برادر بزرگ سرطان دارد و باید معالجه شود.» پدر که دیگر از کوره در رفته بود گفت: « این دروغ است. هر کس که می گوید پسرم سرطان دارد، مثل سگ دروغ می گوید.» فرزندان که توقع چنین تندی ای از پدرشان را نداشتند، ناگهان ساکت شدند و دیگر حرفی نزدند. سکوت حاکم شده بود و نگاه ها به زمین بود. در این میان، همان دختر کوچکتر که دردانه پدر بود و با جرأت بیشتر حرف می زد، رو به پدر کرد و گفت: « بابا جان! شما اصلا می دانید سرطان چیست و علایمش چیست؟» پدر که معمولا نسبت به صحبت های کوچکترین فرزند خود سعه صدر بیشتری نشان می داد، گفت: « من نمی دانم سرطان چیست، فقط می دانم چیز بدی است و حالا که چیز بدی است، پسر من ندارد. حالا هم بلند شوید بروید بیرون. هر کس هم از این پس این مساله را تکرار کند، خیانت آشکار کرده است و جایی در این خانه ندارد. دیگر حجت تمام شد.» ظاهرا دیگر راهی نمانده بود. فرزندان بلند شدند و خداحافظی کردند و رفتند. در راه بیرون منزل، آن پسری که دکتر بود، خیلی آرام به یکی دو تا از خواهران و برادرانش گفت: “به نظرم، خود پدر هم سرطان دارد”!
پی نوشت: “درمانگاه سازمان” عنوان وبلاگ یکی از دوستان است که امروز به آن لینک دادم. امیدوارم موفق باشند.
از خواندن این مطلب لذت نبردم. چیزی هم یاد نگرفتم 🙂
@علیرضا حسینی,
سلام
حسيني عزيز
ممنون از اين اظهار نظرتون
از دوستاني كه عيب انسان را ميگويند و نقطه ضعفها را بيان ميكنند بيشتر سپاسگزارم
شاد باشيد
جهل و نادانی بزرگترین دشمنان بشریتاند. بیجهتی نیست که خودکامهگان از بازشدن مدارس میترسند.
چقدر الب بود میدونید ما پدر مادرها دوست نداریم راحت بیماریهای بچه هامونو بپذیریم!