بردی از یادم…

بردی از یادم دادی بر بادم با یادت شادم
دل به تو دادم در دام افتادم از غم آزادم
دل به تو دادم فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم بخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
چه شد آنهمه پیمان که از آن لب خندان
بشنیدم و هرگز خبری نشد از آن
کی آیی به برم ای شمع سحرم
در بزمم نفسی بنشین تاج سرم
تا از جان گذرم
پا به سرم نه جان به تنم ده
چون به سر آمد عمر بی ثمرم
نشسته بر دل غبار غم
زان که من در دیار غم
گشته ام غمگسار غم
امید اهل وفا تویی
رفته راه خطا تویی
آفت جان ما تویی
بردی از یادم دادی بر بادم با یادت شادم
دل به تو دادم در دام افتادم از غم آزادم
دل به تو دادم فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم بخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز

7 Replies to “بردی از یادم…”

  1. سپیده

    کی آیی به برم ای شمع سحرم….
    خیلی شعر جالبیه … توش هم غم داره هم انتظار…. برای بعضیا این انتظاره تموم نمیشه و برای بعضیا تموم میشه…. هر کی با یه حالی بهش گوش میده… به قول مولانا : هرکسی از ظن خود شد یار من ….
    من که فعلا این شعر رو دوست دارم تا بعد چی بشه:)

  2. نینا

    ۲۴/۹ امروز حامد زنگ زد گفت من خیلی فکر کردم ما به درد هم نمی خوریم…من فقط با اشک جوابشو دادم گریه من عاشقش بودم نفهمید حالا بعد از دو سال این حرفو بهم زدنفرینش نمی کنم چون دیونشم هنوزم عاشقشم تموم شد همه چی و حالا این آهنگو که میشنوم دلم می گیره

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *