ایستگاه
by: majid همگی در ضمیر ناخودآگاه خود رویای سادهای را پنهان کردهایم. در این رویا خود را در سفری طولانی با قطار بهدور قارهها میبینیم. از پنجره این قطار به...
by: majid همگی در ضمیر ناخودآگاه خود رویای سادهای را پنهان کردهایم. در این رویا خود را در سفری طولانی با قطار بهدور قارهها میبینیم. از پنجره این قطار به...
by: majid هر موقع از دست روزگار به ستوه میآیم، لحظهای تامل میکنم و جیمی کوچولو را به یاد میآورم. جیمی خیلی دوست داشت نقشی در تئاتر مدرسه بگیرد. مادرش...
by: majid کودک داستان ما عصر یک روز قلم و کاغذ به دست وارد آشپزخانه شد. مادر داشت شام را آماده میکرد. بعد از اینکه مادر کارش را تمام کرد...
by: majid همۀ ما این ضربالمثل را شنیدیم که: «با یک گل بهار نمیشه.» اما آیا واقعاً به این ضربالمثل اعتقاد دارید یا اینکه با من موافقید که هر گلی...
by: majid پسربچه گفت: «بعضی وقتها قاشق از دستم میافتد.» پیرمرد گفت: «منم گاهی اوقات قاشق از دستم میافتد.» پسربچه با صدای آهسته گفت: «شلوارم را خیس میکنم.» پیرمرد خندید...
by: majid بچه که بودم جزو اولین کسانی بودیم که تلفن داشتیم. اون موقعها بیشتر همسایههامون تلفن نداشتند. اون تلفن دیواری با جعبۀ بلوط رو دیواره پلۀ پایینی کاملاً یادمه....