سلام

امروز در وبلاگ زهرا مطلبی دیدم تحت عنوان “هم سن خودم بود…” خاطره ای مشابه را یادم انداخت. منتهی الآن سرم شلوغ است و فرصت ندارم بنویسم! حتما در اولین فرصت آنرا برایتان مینویسم. فعلا …

پی نوشت:

میخواستم به مطلب فوق از وبلاگ زهرا لینک بدم

هر چی تو وبلاگش گشتم، پیداش نکردم

به ایشون ایمیل زدم و ازش خواستم لینک مطلب رو برام بفرسته که جواب نداد

به کمک wayback تونستم به مطلب دسترسی پیدا کنم (اینجا) و تایپش کردم که در پی می آید:

wayback-zahraHB

هم سن خودم بود…
مادرش یه چادر کهنه سرش بود. یه خواهر کوچیک هم داشت که یه مانتوی کهنه و چروک پوشیده بود. لباسای خودشم اصلا تعریفی نداشت. درست سر همون پیچه که میره سمت مترو نشسته بود. تا منو دید دستش رو دراز کرد و گفت: خانوم ما از شهرستان اومدیم. مادرم اصلا حالش خوب نیست و باید ببرمش بیمارستان. تو رو خدا کمک کنید ما از شهرستان اومدیم.
مطمئنا اونقدری که من بهش دادم اصلا کافیش براش و پول بیمارستان مادرش نبود. ولی یک چیزی این وسط جالب بود و اونم اینکه نمیتونست و یا نفهمید که منم شهرستانی هستم… حقیقتش خیلی دلم براش سوخت. به نظرم هم سن خودم بود…
یک اتفاقاتی توی دنیا هست که خیلی کوتاه هستند. همش در چند لحظه کسی رو میبینی و دیگه نمیبینیش… مثلا این حادثه شاید توی ۵ دقیقه اتفاق افتاد شایدم کمتر یادم نیست، ولی برای مدتها توی ذهن آدم می مونه. برای مدتها یک چشم پاک و معصوم که داره التماست می کنه توی ذهنت میمونه. حتی ممکنه موقع خواب وقتی داری توی تختخواب راحتت میخوابی، بازم یادت بیاد و هی فکر کنی که پس امشبو چیکار میکنن؟ کجا میخوابند توی این سرما؟ و بعد از خودت بدت میاد که قدرت کافی نداشتی که کامل کمکشون کنی. شایدم نتونستی و …

4 Replies to “سلام”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *