رطب خورده
روزی مردی گوش بچه خود بگرفته به حضور پیامبر خاتم رسید. گفت: یا محمد، بارها به این فرزندم گفتم زیاد خرما نخور، موثر نمیافتد. او را نزد تو آوردهام که...
داستان
روزی مردی گوش بچه خود بگرفته به حضور پیامبر خاتم رسید. گفت: یا محمد، بارها به این فرزندم گفتم زیاد خرما نخور، موثر نمیافتد. او را نزد تو آوردهام که...
گویند روزی نامردی مردرو، در محراب مسجد زنا میکرد. زیدی که او را میشناخت، از راه رسید و گفت: تف به ذاتت! در خانهی خدا؟! مرد نامرد، زن را رها...
from بالاترین همه برادرها و خواهرها جمع شدند تا برای بار چندم بروند پیش پدر و بگویند که بردار بزرگشان، سرطان دارد. فرزندان کنارپدر نشستند و با احتیاط، مجددا موضوع...
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون...
در گذشته گویا شیری بوده که میخواسته 4 گاو را که با هم متحد بوده اند، زمین بزند و خب طبیعیه که تا متحد باشند امکان پذیر نیست. آنها را...
چوپانی هدایت گله ای به عهده گرفت. روزی فریاد برآورد: کمک! گرگ آمد و بر گوسفندان زد. مردم سراسیمه به سمت او و گله دویدند. اما او بر سنگی نشسته...
بلدرچین نر و مادهای در مزرعه گندمی به همراه جوجههایش لانه داشت. روزها بلدرچینها به دنبال کارهای روزانه بیرون همیرفتند و به جوجهها همیسپردند که گوش بزنگ اوضاع و احوال...
زیدی بر منبر بفرمود اگر فرزند شما بر قالی جیش کرد، آن قسمت ببرید و دور اندازیدش! بعد که به خانه آمد، دید عیالش همین کار بکرده!! سرش داد زد...
داستان بسیار زیبای زیر را یکی از دوستان با ایمیل فرستاده. با تشکر از ایشان وقتی که در بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه...
داستان کوتاه زیر رو یکی از آشنایان ایمیل کرده. ضمن تشکر از ایشون، توجه شما رو به اون جلب میکنم: مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در...