چپ کردن در جاده خنداب و درسی از یک معمار
خب؛ شما به قربانی اعتقاد دارید؟
– هامون به مادرزنش میگفت: داشتم به این فکر میکردم که آدم باید خودش باشه یا دیگری؟ … من میخواستم بدونم چرا ابراهیم پدر ایمانه؟ میخواستم به عمق عشق ابراهیم به اسماعیل پی ببرم. میخواستم ببینم آیا واقعا ابراهیم از فرط عشق و ایمان خواسته اسماعیلو بکشه؟ اسماعیل، پسرشو، بزرگترین عزیزشو، عشقشو؟ آخه یعنی چی خانم سلیمانی؟ آدم به دست خودش سر پسرشو ببره؟ ابراهیم میتونست نره، میتونست بگه نه. تو اون ۴ روزی که تو راه بود، اما رفت و اسماعیلو زد زمین و گفت همینه همینه همینه؛ امر، امر خداست و کاردو کشید…
من بد جوری به قربانی اعتقاد دارم چون چند تا پرده ازش دیدم که در ادامه داستان دوتاش رو تعریف میکنم.
1- یه بار در سال 71 که پدرم ساخت و ساز داشت؛ معمار قبل از شروع به کار به بابام گفت قربانی کشتی؟ گفت نه! گفت سریع بپر برو یه خروس بگیر بیار قربانی کن. پدرم سریع رفت گرفت و قربانی کرد. معمار به بالای داربست رفت. نگاه کرد دید خواهرم و پسر کوچکش زیر داربست نشسته اند. بهشون گفت بلند شید برید کنار. بلافاصله بعد از کنار رفتنشون؛ نخاله های بزرگ ساختمانی (تیکه آجر و سیمان بهم چسبیده) از دیوار زیر داربست جدا شد و دقیقا جایی افتاد که قبلش خواهر و خواهرزاده ام نشسته بودند! معمار گفت اگر قربانی نکشته بودید الان بچه هاتون خدای نکرده تلف می شدند یا آسیب میدیدند.
2- روز 15 اسفند 78 من اولین ماشین سواری خودم رو خریدم. یه هیلمن 2 درب مدل 57 بود به مبلغ 1950 هزار تومن خریدم (در تاریخ 28 آبان 80 فروختمش 1500). به قول یکی از همکاران که چند روز پیش میگفت
ما توی این 45 سال هر وقت هر چیزی خواستیم بخریم دیدیم پول کم داریم. میخواهیم خونه بخریم میبینیم برای خونه مورد نظرمون 200 میلیون کم داریم. میخواهیم ماشین بخریم میبینیم برای ماشین مورد نظرمون 100 میلیون کم داریم. خلاصه همش عقبیم
خب؛ طبق روال فوق ما هر چی داشتیم و نداشتیم جمع کردیم دادیم هیلمن. پول نداشتم همون موقع قربانی بکشم. البته در فکرش بودم ولی دیر شد!
لابد میپرسید چرا؟
چون روز 25 فروردین 79 که با هیلمن از ملایر داشتم برمیگشتم مهاجران (از مسیر جاده خنداب) و شب تاسوعا هم بود؛ کمی جلوتر از آب سنگین؛ چپ کردم. ماشین از جاده خارج شد و یک ملّق کامل 360 درجه زد و روی 4 چرخ اومد پایین و به طرز معجزه آسایی من هیچیم نشد. این اتفاق وقتی افتاد که من از کنار قبرستانی گذشتم و داشتم برای اهل قبور فاتحه و آیت الکرسی میخوندم (با این توصیه) و مادرم معتقده که دعای خیر اهل قبور مرا از مرگ نجات داده.
خلاصه؛ بعد از اینکه با جرثقیل ماشین را به اراک اوردم و صافکاریش تموم شد؛ فورا با قرض و قوله هم که شده قربانی کشتیم…
البته مدتیست قربانی را میریم در مرکز خیریه سالمندان ابراهیم آباد میکشیم
طنز مرتبط : داستان آدم و حوا و ابراهیم و اسماعیل

