داستان چوپان و وكيل

چوپانی گله گوسفندان خانی را همی چرانید. روزی هوس کباب بکردی. با خود اندیشید که این گله چندین هزار گوسفند دارد و اگر یکی را زمین زنم چه شود که خان نفهمد. گوسفندی را زمین زد و خورد. چند روزی گذشت و خبری نشد. چوپان گفت خان را خبر نشده و همین کار چند بار تکرار بکردی.

پس از چندی با خود گفت اگر 10 گوسفند بفروشم چه شود که کماکان خان نخواهد فهمید. این بکرد و خان را خبری و اعتراضی نشد.  و بعد 20 و بعد 100 گوسفند . پس از اندی چوپان طمع کرد و 1000 گوسفند یکجا بفروخت. خان را چنین به نظر آمد که گوسفندان را عددی کم شده است. فرمود گوسفندان شمردند  و شستش خبردار شد که چوپان خیانتکار آمده است و از او به عدلیه شکایت برد.
چوپان را احساس خطر آمد و بدنبال چاره گشت. وکیلی را دید و ماجرا بدو گفت. وکیل گفت چاره کار تو من دانم و تو را از هچل رهانم به این شرط که پول نیمی از گوسفندانی که خورده ای یا برده ای را بعنوان دستمزد به من دهی. چوپان به ناچار پذیرفت.
وکیل به چوپان گفت در دادگاه هر سوالی از تو شد با “بع بع” جواب کن و بقیه را به من بسپار.

قاضی چوپان را گفت اسمت؟
گفت بع
گفت سن وسال؟
گفت بع
گفت چند سال است برای این خان چوپانی کنی؟
گفت بع
گفت رمه را چند راس گوسفند بود؟
گفت بع
و هر چه گفت جز  “بع” پاسخ نشنید.
وکیل به سخن آمد که ای قاضی، این بیچاره روزها و ماهها با گوسفندان بزید و بخسبد. او چه داند که چند است و چون؟ این محتاج که نداند سخن گفتن و از فرط همراهی گوسفندان به زبان آنان درآمده چگونه تواند که گوسفندان را بدزد و بفروشد؟ قطعا خان در شمارش اشتباه کرده است.
قاضی پذیرفت و حکم بر برائت چوپان داد و آنان از عدالت سرا خارج شدند. آنگاه وکیل چوپان را همی گفت که مزد و سهم من ده
و پاسخ همی شنید که “بع بع”

One Reply to “داستان چوپان و وكيل”

  1. عرفان اذر

    داستانتون خيلي جالب بود به نظرمن كه مشكلي نداشت تاهمين جاكافيه بزاريد مثل فيلم ايرانيا اخرش نامعلوم بشه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *