نوشته های خانم انصاری در وبلاگ فارسی
همه این مطالب از وبلاگ فارسی خانم انوشه انصاری اولین توریست زن فضا عینا انتخاب گردیده. برای من که بسیار جالب بود و دقیق و کامل خواندم. تا نظر شما چه باشد؟ اینهم عکسهایی از Yahoo News
بهای یک رویا (14سپتامبر)
شما حاضرید چقدر برای تحقق رویاهای خودتون بپردازید؟ آیا رویای شما ارزش حقوق یک ماه شما رو داره؟ یا شاید حقوق یک سال؟ شاید بهای اون به اندازه پساندازی باشه که برای دانشگاه فرزندتون کنار گذاشتید. آیا به اندازه تمام حقوق بازنشستگی شما میارزه؟ به از دست دادن عضوی از بدنتان چه طور؟ آیا ارزش اون رو داره که برای آن بمیرید؟ قیمت واقعی یک رویا راستی چقدره؟
من جوابی برای این ندارم اما فکر میکنم پاسخ این پرسش برای هر کسی متفاوت باشه. خود من ، همیشه آماده بودم و هنوز هم هستم که زندگی خودم رو برای تحقق رویاهام فدا کنم.
یک بار کسی از من پرسید : اگر بدونی تمام مراحل سفری که پیش رو داری با خطر همراهه، بازهم ادامه میدی و من به او جواب دادم: من حتی اگر می دانستم که این سفر هیچ بازگشتی نداره و یک بلیط یک طرفه خواهد بود، لحظهای در سفرم تردید نمیکردم. به هر حال برای آژانس فضایی روسیه چیزی که مهمه پولیه که پرداخت میکنم و زندگی من در درجه دوم قرار داره اما به هر حال من این سفر رو انجام میدم.
اما پول من از کجاآمده ؟ به شما میگم. از کار سخت، از ریسکهایی غیر قابل باور و فداکردن خیلی از چیزها که من و خانوادم برای به دست آوردن هدف مشترکمون از دست دادیم.
آیا ما حق داریم با پولی که بسختی به دست آوردیم چنین کنیم ؟ من فکر کنم این اجازه رو داشته باشیم! اما آیا این به معنی اونه که من نسبت به اونچه در جهان اطرافم میگذره بی تفاوتم و به اونها اهمیت نمیدم ؟ خوب اگر اینطور فکر میکنید بد نیست بیشتر منو بشناسید و خودتون تصمیم بگیرید.
من مایلم بخشی از طرز تفکرم رو در معرض قضاوت شما قرار بدم. بخشی از نگاه من به زندگی که مربوط به تصمیمگیری برای پولهاتونه . من میخواهم به شما بگم که چطور میتونید برای خرج کردن ثروت خودتون فکر کنید تا مابهازای اون تغییری بزرگ به وجود بیارید. تغییری بزرگ!
بیایید فرض کنیم شما دلتون می خواد به درمان سرطان کمک کنید. آیا شما برای بیمارها دوا میخرید؟ یا مراکزی برای حمایت از بیمارهای سرطانی میسازید؟ آیا این هزینه رو به یک دانشگاه میپردازین تا روی سرطان تحقیق کنند؟ یا اینکه دنبال بزرگترین عامل شکلگیری سرطان هستین و سعی میکنین اون رو ریشهکن کنید؟
می بینید که راههای زیادی برای مواجهه با این مساله وجود داره و این دست شماست که کدوم راه رو انتخاب کنید. ممکنه راهی رو انتخاب کنید که منجر به کمک به یک گروه کوچک و در یک زمان محدود بشه و یا تصمیم به انجام کاری زمانبرو پرهزینه بگیرید که به شناخت و حل عمومی مشکل سرطان کمک میکنه. من شخصا راه دوم رو که انجام فعالیتهای اساسی برای شناخت و حل ریشهای مشکله انتخاب میکنم.
من به بچه های گرسنه غذا نمیدم نه به این دلیل که گرسنگی اونها برام مهم نیست بلکه به این دلیل که غذا دادن به 100، 1000 یا 100 هزار نفر مشکل رو حل نمیکنه. در حالیکه یکی از ریشههای اصلی گرسنگی به مسائلی مثل خشکسالی و استفاده از روشهای غلط کشت و کار بر میگرده و شما میدونید که تحقیقات فضایی چه کمک عظیمی به ایجاد تغییر در شرایط کشت وازبین بردن آفت از محصولات کشاورزی میکنه؟
دانشمندان فضایی ممکنه متخصص میکروبیولوژی، مهندسی، علوم تغذیه، شیمی، گیاهشناس یا موارد دیگری باشند که با هم همکاری میکنند تا راههایی رو پیدا کنند که به رشد بهتر در زمین و مدار منجر بشه.آنها به دنبال راهی هستند تا بتونند مواد خام قابل بازیافت رو برای استفاده در زمین یا ماه و یا سایر سیارات به دست بیارند و به راه حلهایی برای حفظ محیط زیستمون برسند.
من امیدورام بتونم مردم بیشتری رو تشویق کنم تا وارد این شاخههای علمی شده و راههایی رو پیدا کنند تا محصولات رو از خطر نابودی محافظت کنند و راههای بهتری رو پیدا کنند که مردم هیچوقت گرسنه نباشند.
در عین حال ممکنه شما هم با من هم عقیده باشید که بخشی از گرسنگی به دلیل وقوع جنگهاست. من علاوه بر این فکر میکنم بسیاری از مردم به گرسنگی دچار میشوند نه تنها برای اینکه کمبود غذا یا کمکهای بینالمللی برای آنها وجود داره بلکه به این دلیل که سیستمهای مناسب و درستی برای رسوندن غذا به دست بچههای گرسنه وجود نداره.
تنها راهی که برای حل این مشکل وجود داره اینه که آموزش کاملی برای جوانها مهیا کنیم تا به متفکرین آزاد اندیشی تبدیل شده، که اصول و استانداردهای اخلاقی اونها رو دیگران ننوشته اند و مردمانی هستند که موقعی که نیاز به تغییر رو احساس میکنند برای انجام دادن این تغییرات اساسی آماده هستند. و این پیامیه که من قصد دارم به گوش مردم جهان برسونم.
من از بنیادها و موسساتی مثل X-Prize و ASHOKA حمایت میکنم به این دلیل که آنها به دنبال تغییرات کوچک در جوامع کوچک نیستند بلکه آنها در پی ایجاد تغییراتی بزرگ در جهان و ساختن محلی بهتر برای زندگی مردمند .
بهای یک رویا چقدر است…؟ برای من گذاشتن پول و تمام زندگیام در جایی که لازم است.
سلام به جهان (21 سپتامبر)
بالاخره رسیدم… سفری طولانی بود ولی ارزششو داشت … پس بگذارید از اول شروع کنم.
روز (پرتاب) در بایکونور برای ما خیلی زود شروع شد. ما ساعت 1 صبح از خواب بلند شدیم و صبحانه مختصری خوردیم و همینطورنوشیدنی مختصری. پس از اون لباس سرتاسری سفید رنگی رو که باید زیر لباس فضایی خودمون می پوشیدیم به تن کردیم تا به محل پرواز بریم.
دعای مختصری کردیم و موقعیکه اتاقهامون رو ترک می کردیم به روی در اتاقهامون امضا کردیم.
این رسمیه که از زمان یوری گاگارین باب شده. اونها میگفتند که موقعی که خدمتکارروزبعد برای تمیز کردن اتاق اون اومده بود شروع به تمیز کردن امضا کرده بود که جلوی اون رو گرفته بودند.
به هر حال امضای من الآن کنار گِرگ اولسون ، سومین فضا گرد تاریخ و مارکوس پونتس ، نخستین فضا نورد برزیلی حک شده.
قبل از ترک اتاق با مادربزرگم تماس گرفتم، چون اون اینجا در بایکونور نیست و برای من آرزوی موفقیت و سفری بیخطر کرد.
بعد از اون آماده شدیم تا سوار اتوبوسی بشیم که ما رو از هتل مرکز فضایی به محل پرتاب می رسوند. از در هتل تا اتوبوس پیاده روی کوتاهی داشتیم . در هر 2 طرف بستگان، دوستان و روزنامه نگاران مشغول عکس انداختن و فیلم برداری بودند. در زیر نور دوربین ها من تونستم همه اعضای خانوادم رو که برای پرتاب اومده بودند ببینم
اونها در اون ساعت اولیه صبح اونجا اومده بودند تا شروع سفر بزرگ منو ببینند.مادرم گریه می کرد و بقیه هم سعی می کردند تا نگرانی خودشون رو بروز ندند.
ما سوار اتوبوس شدیم و راه خودمون رو به طرف محل پرتاب پیش گرفتیم . در تمام این ساعات به طرز عجیبی آروم بودم . قبلا فکر می کردم صبح روز پرتاب خیلی عصبی باشم اما برام تعجب آور بود که هیچ وحشت یا نگرانیی رو احساس نمی کردم.
ما به ساختمانی که در اون باید برای پرواز آماده می شدیم منتقل شدیم و به اتاق مخصوص پوشیدن لباس های فضاییمان وارد شدیم.یک به یک وارد اتاق شدیم. اول میشا تورین وبعد مایکل لوپز و آخرهم من وارد اتاق شدیم.
بعد از اینکه هر سه نفر لباسهامون رو پوشیدیم وارد اتاقی با دیوار شیشه ای شدیم که مقامات آخرین تاییدیه ها رو اعلام کنند و همینطور آخرین بررسیها در خصوص لباسهامون رو انجام دادیم. در طرف دیگه ی دیوار شیشه ای ، مادرم، خواهرم آتوسا و همسرم حمید بودند و در ردیف جلو نشسته بودند. همینطور خانواده میشا و مایکل. اتاق پر از خبرنگارها بود و مدتی اونجا نشستیم و سعی کردیم با زبان اشاره با خانواده هامون که گروه گروه وارد اتاق می شدند و اونرو برای گروه بعدی ترک می کردند صحبت کنیم. فکر کنم وضع ما خیلی خنده دار بود چرا که با اون لباسها ی عجیب سعی میکردیم با حرکات دست و بدن صحبت کنیم…
ما آزمایش نشت لباس رو پشت سر گذاشتیم و مقامات وضع رو برای رفتن مناسب اعلام کردند. ما دوباره به طرف اتوبوس همراهی شدیم در حالیکه مردم و خبرنگارها ما رو احاطه کرده بودند. رسم دیگه توقفی کوتاه جلوی اتوبوس برای پسرها بود که گویا این هم از زمان گاگارین باب شده . خوشبختانه من در این کار حضور نداشتم و فقط به شکل ذهنی گروه رو همراهی کردم.
ما در پای راکت ایستادیم و قدم به روی پله های کوچیکی گذاشتیم که ما رو به طرف آسانسور کوچکی که ظرفیت 3 نفر رو داشت هدایت می کرد. ما سوار شدیم و به قسمت بالایی رفتیم که وارد کپسول بشیم. بعد از گذر از یک مدخل چادری وارد مدول مسکونی کپسول شدیم .
من پیشاپیش بقیه وارد شدم و هنوز خیلی آروم بودم. هیجان زده ولی خیلی آروم. فکر کنم ضربان قلبم هیچ وقت از مرز 100 بار در دقیقه نگذشت ( در شرایط عادی حدود 80 بار در دقیقه می زند) . لبخندی روی چهره من حک شده بود. من نشستم و تسمه ها و کمربندم رو بستم.
لوپز بعد از من وارد شد و در جای کوچیک خودش نشست و آخرهم میشا تورین وارد شد. آن موقع هنوز 2 ساعت با زمان پرتاب فاصله داشتیم و مجموعه ای از کارها و بررسیها باید در این مدت انجام می شد.
من تنها 3 مسئولیت کوچیک به عهده داشتم: روشن کردن شیر انقباضی و انتقال اون بین اتاق سکونت و مدول فرود ،باز و بسته کردن شیر پمپ اکسیژن در صورت نیاز (وظیفه مهم و دوست داشتنی) و در اختیار قرار دادن فایلهای داده های پروازی که در نزدیکی من قرار داشت. خوشبختانه چندان پیچیده نبود و من تونستم کارها رو موقع نیاز انجام بدم.
من تمام مراحل کارهای اونها رو قدم به قدم دنبال می کردم و یادداشتهایی شخصی رو در حاشیه کتابم، زمانی که فرصتی می شد ، می نوشتم. سرانجام اون لحظه فرا رسیدو شمارش معکوس شروع شد. لوپز، میشا و من دستهامون رو روی هم گذاشتیم و گفتیم: آماده رفتنیم.
من خدا رو شکر می کردم که کمکم کرد تا رویام به واقعیت تبدیل بشه و به همینطوربه خاطر همه چیزهایی که به من داده.من از اون خواستم که در قلب همه عشق رو قرار بده و صلح رو برای این مخلوق زیبایی که بهش زمین میگیم به ارمغان بیاره.
5… 4 … 3 …. واقعا دارم می رم … 2 … حمید دوستت دارم …. 1 … و پرتابی آرام.
زمانی که پرتاب سایوز TMA-8 رو می دیدم هیچوقت فکر نمی کردم که توی کپسول این قدر آروم باشه … شبیه به بلند شدن یک هواپیما بود – سپس فشار G به آرومی شروع شد. من فکر می کنم در نهایت حدود 2 یا 3 برابر فشار طبیعی رو تجربه کردیم. بعد از اون مرحله جدا شدن و رها شدن محافظ کپسول اتفاق افتاد. هنوز همه چیز خیلی روان بود.
پرتویی از نور، کپسول رو روشن کرد و قلب منو گرم می کرد . فکر کنم اون موقع داشتم با صدای بلند می خندیدم. لذتی که تو قلب خودم احساس می کردم وصف ناپذیره …
جدا شدن آخرین طبقه برای من خیلی جالب بود و بعد بی وزنی …
احساس خوشایندی از آزادی که لبخندی رو بر چهره همه نشوند. من به آهستگی از صندلیم بلند می شدم و به خندیدن ادامه می دادم. نمی توانستم باور کنم …. صادقانه بگم همه چیز هنوز برام مثل یک رویا ست. به دلیل اینکه با تسمه های ایمنی محکم بسته شده بودیم من نمی تونستم بیرون رو ببینم و سرانجام زمانی که در مدار مستقر شدیم تونستیم کلاهخودمون رو بالا بزنیم وکمربندها رو شل کنیم . لوپز دستکشش رو بیرون آورد و دستکش شروع به شنا کردن توی کابین کرد، من نمیتوانستم در تمام اینمدت از لبخند زدن و خندیدن جلوگیری کنم… سرانجام تونستم نگاهی به بیرون بندازم و برای اولین بار زمین رو ببینم … اشکم سرازیرشد . من نمی تونستم جلوی اشکهام رو بگیرم … حتی فکر کردن به آن صحنه هم اشک منو در میاره . این سیاره ی زیبای بخشنده زیر شعاع گرم خورشید … سرشار از صلح … سرشار از زندگی … نه نشونه ای از جنگ و نه نشونه ای از مرزها و نه نشونه ای از مصیبت ها ،فقط زیبایی…
چقدر دوست دارم همه بتونند چنین تجربه ای داشته باشند و اون رو تو قلب خودشون احساس کنند.به خصوص اونهایی که در راس حکومتهای جهان قرار دارند . شاید این تجربه به همه انها چشم انداز جدیدی بده و کمک کنه تا صلح رو برای جهان به ارمغان بیارند.
فکر کنم برای الان کافی باشه … من باید از گشت و گذار اینجا براتون بنویسم … الان باید کمی غذای فضایی بخورم و در دور مداری بعدی دوباره به شما خواهم رسید. هم اکنون بالای اقیانوس آرام و به طرف مکزیک در حال حرکتیم.
سلام به همگی(21 سپتامبر)
الان ساعت حدود 11:30 به وقت جهانی است . به نظر می رسه که اولین نوشته من از فضا در اون پایین منتشر شده . جالبه مگه نه؟
خوب اول بگذارید درباره بعضی نکاتی که اینجا وجود داره صحبت کنیم. من دسترسی دایمی به ایمیل هام ندارم و دریافت ایمیل ها از طریق فراینده پیچیده ای صورت می گیره و تنها 3 بار در روز می تونیم اون رو دریافت کنیم . ولی من تمام سعی ام رو می کنم که حداقل روزی یک مطلب برای وبلاگم بفرستم.
من اینجا به اینترنت دسترسی ندارم بنابراین نمی تونم نظرات شما رو بخونم . من بعضی از سوالها و همینطور تبریکهایی رو که شما برام میفرستید ، دریافت می کنم و می دونم که خیلی از مردم آرزوهای خوب و حرفهای الهام دهنده خودشون رو برای من می فرستند. شما نمی تونید تصور کنید که چقدر منو خوشحال می کنید وقتیکه در این تجربه من شریک می شوید.
هر زمانی که پیامی رو می خوانم که در اون اشاره شده که چطور بعضی تونستند از این کار من انرژی بگیرند و انگیزه ای برای دنبال کردن آرزوهای خودشون به دست بیارند تا چه حد به خودم می بالم. زمانی که خوندم که دختر جوونی در مشهد منودیده و این انگیزه رو پیدا کرده که روزی فضا نورد بشه چشمام پراز اشک شد.
من مطمئنم که همه شما می تونید رویاهای خودتون رو تحقق ببخشید اگر اون رو از اعماق قلبتون بخواهید و برای اون به سختی تلاش کنید و حاضر به فداکاری در راه اون باشید.
من شخصا همه پیامهای شما رو وقتی که به زمین برگردم خواهم خواند، بنابراین لطفا بازهم برام بنویسید.
حالا که با شرایط اینجا آشنا شدید بیایید همانطور که قول داده بودم در باره سفر به این بالا صحبت کنیم.
من در سکوی پرتاب قرصی برای ناراحتی ناشی از تکونهای شدید خوردم که خیلی عالی بود. وقتی که به مدار رسیدیم کاملا حالم خوب بود و می تونستم به بیرون پنجره نگاه کنم در حالیکه دنیا داشت دور ما می چرخید یا بهتر بگم ما دور دنیا می چرخیدیم.
اونها مرتب به من می گفتند که نباید روز اول سفربه بیرون نگاه کنم چون باعث می شه که حالم بد بشه اما خوب من نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. من کاملا خوب بودم و حتی پیش از اینکه بخوابم چند تا شیرینی و کلوچه برای شام خوردم .زمان ما به عقب برگشته بود و برای همین برنامه ریزی ما به گونه ای بود که باید ساعت 6 عصر می خوابیدیم و 3 صبح بلند می شدیم .
شب اول همه ما خیلی خسته بودیم و به همین دلیل خوابیدن زود هنگام هیچ مشکلی برایمون نداشت. اوه ، نکته ای رو یادم رفت بگم. وقتی که سایوز در مدار قرار گرفت و به طرف ایستگاه بین المللی حرکت می کرد در تمام مدت ما در حال گردش به دور محور سفینه بودیم . سفر به ایستگاه حدود 48 ساعت طول کشید.
حالا می فهمم چرا در دوره تمرینات باید امتحان صندلی چرخون رو پشت سر میگذاشتیم.
میشا به ما گفت که اگه کیسه خوابهامون رو از سقف کپسول اقامتمون آویزون کنیم و سرمون رو در نزدیکی دریچه انتهایی اون قرار بدیم راحت تر خواهیم بود چرا که به مرکز جرم نزدیک تر خواهیم بود و احساس دوران کمتری خواهیم کرد.
خوب من هم به راهنمایی میشا عمل کردم و کیسه خوابم رو به صورت وارونه آویزان کردم و در کیسه خودم خوابیدم . لوپز هم کیسه خود رو از سمت دیگر سقف آویزان کرد و مشابه من در اون خوابید. میشا هم به کپسول رفت و اونجا خوابید.
من دارم فکر می کنم که در آن موقع وضعیت ما درون کیسه خواب شبیه به چه بوده و تنها چیزی که یادم میاد خفاشهاییه که از سقف غارها به صورت سر و ته آویزان می شند. خوب ما هم اینجا تو غار کوچیک خودمون بودیم و میون زمین و ایستگاه بین المللی فضایی شناور بودیم.
من میخواستم در سلامتی کامل باشم و به همین دلیل پیش ازاینکه بخوابم یک قرص دیگه خوردم. این قرص ها در عین حال خواب آور هم هستند و من فکر می کنم که می تونست کمک کنه تا زودتر به خواب برم.
من تونستم iPod خودم رو توی کیسه خوابم ببرم ، هدفونهای خود رو زدم و درون کیسه خفاشی خودم به خواب رفتم . من نمی دونستم بدنم چه واکنشی در برابر این طرز خوابیدن بروز خواهد داد . شما با هیچ سطحی تماس ندارید و قبل ازاون فکر می کردم این موضوع باید خیلی عجیب باشه اما من این طرز خوابیدن رو دوست داشتم و در واقع باعث ارامش من می شد. مثل این بود که روی سطح یک دریاچه شناورم.
همه چیز خیلی خوب بود. صبح روز بعد وقتی که بیدار شدم خیلی هیجان زده بودم . به سرعت از کیسه خوابم بیرون اومدم و د رحالیکه سرم به سمت قسمت فرود فضا پیما بود مشغول شنا در اطراف شدم . به محض اینکه متوقف شدم متوجه شدم که این کارم ایده خوبی نبوده چرا که انگار تمام محتویات بدن و معده م به رقص دراومده بودند …
من ایستادم و سعی کردم تا حرکاتم رو به حداقل برسونم. از آن لحظه به بعد بیشتر شبیه یک مومیایی بودم . فقظ حرکات خیلی نرم و کوچبکی انجام می دادم و حتی همین حرکات هم باعث می شد تا احساس ناراحتی کنم.
غیر از این ،من به دو عارضه دیگه فضا زدگی هم دچار شده بودم . اولین اونها دردی در قسمت کمر بود . این موضوع به این دلیله که کمر شما تحت فشار قرار نمی گیره و جریان مواد بین مهره ها باعث می شه که شما قدتتون بلندتر بشه. البته من از اینکه قدم بلند بشه خوشحال بودم اما درد ش چندان خوش آیند نبود.
عارضه دوم هجوم خون به مغز بود به دلیل اینکه در شرایط بی وزنی گرانشی وجود نداره که کمک کند تا خونی که قلب شما آن رو پمپاژ می کنه به سمت پاهای شما حرکت کنه ،این خون در قسمت سر انباشته می شه و شما دچار سر درد می شید . این احساس شبیه به حالتیه که برای مدتی طولانی پشتک بزنید و روی سر خود بایستید.
به این ترتیب من اونجا با سردرد بسیار زیاد و درد آزار دهنده ای در ناحیه کمر و همینطور حالت تهوع مواجه شدم . و با خودم می گفتم این شروع خوبی نیست – و نکنه که در تمام مدت سفر با این حالت مواجه باشم . بعد از اینکه چند بار دچار تهوع شدم تصمیم گرفتم از دارو استفاده کنم.
در بسته جراحی داخل سفینه آمپول هایی برای حالت فضا زدگی وجود داره که در شرایط اضطراری باید به کار گرفته بشه و به نظر می رسید که واقعا به اون احتیاج دارم. بنابراین از مایک و میشا خواستم که این دارو را به من تزریق کنند. آنها بر مبنای دستورات و راهنماییهایی که به اونها ارایه شده بود مشورت کردند و تصمیم گرفتند نصف دوز دارو رو به من تزریق کنند. مایک سرنگ رو آماده کرد و میشا هم اون را تزریق کرد. هر دو اونها خیلی نگران من بودند و می خواستند برای اینکه من زودتر خوب شم کاری انجام بدن. من از اینکه اولین روز پرواز آنها با سایوز رو خراب می کردم احساس خیلی بدی داشتم.
از زمان تزریق دارو تا زمانی که به خواب برم خیلی طول نکشید . میشا کیسه خواب منو برام اماده کرد. این بار از من خواستند که در فضایی کوچیکتر بخوابم برای همین در شرایطی مثل یک جنین قرار گرفتم و دست و پام رو جمع کردم . به نظر می رسید این شرایط کمک کنه تادرد کمر من تا حد زیادی بهبود پیدا کنه. در نهایت میشا پیشنهاد کرد تا من سرم رو به یکی از بسته های محموله هایی که حمل می کردیم فشار بدم تا به کاهش سردردم کمک کنه. من در کیسه خوابم چرخیدم تا سرم در وضعیت مقابل بسته ها قرار بگیره و اکثر روز رو خوابیدم. گاهی چشمام رو باز می کردم و میشا و مایک رو می دیدم که اطراف من در حال حرکت بودند آنها چندین بار از من خواستند تا چیزی بخورم یا اگر چیزی می خوام به اونها بگم. همینطور نبض مرا بررسی میکردند تا مطمئن باشند وضعیت من بدتر نمی شه.
به هر حال دومین صبح در حالی بیدار شدم که حالم کمی بهتر شده بود اما هنوز اون قدر خوب نشده بودم که بتونم چیزی بخورم یا به اطراف حرکت کنم. به همین دلیل تصمیم گرفتم یک تزریق دیگه انجام بدم. و این بار میشا و مایک با مشورت و همفکری پزشک پرواز یک دوز کامل دارو رو به من تزریق کردند.
من واقعا از خودم ناامید شده بودم …. من همیشه آرزو داشتم که در فضا باشم و حالا که اینجام حالم اینقدر بد بود که حتی نمی توانستم از پنجره ، بیرون رو نگاه کنم . به خودم گفتم این چرندیات رو بس کن … تو قوی تر از این حرفها هستی ، خودت رو جمع و جور کن . همه اینها در ذهن تویه و می تونی اون رو متوقف کنی …
من واقعا برای رسیدن به ایستگاه بی حوصله شده بودم. بعضی وقتها فکر می کردم با ورود به ایستگاه وضعم بهتر خواهد شد اما همه به من گفته بودند وقتی که برای بار اول وارد ایستگاه میشی احساس بدی خواهی داشت چرا که از یک محیط کوچیک به محیطی بزرگتر وارد میشی.
این موضوع برام مهم نبود و فقط می خواستم از محفظه خفاش مانندم خارج بشم و به محوطه ای روشنتر و بزرگتر وارد شم. میشا به من گفت باید لباسم را برای ورود به ایستگاه به تن کنم . به همین جهت بلافاصله بعد از اینکه تزریقم رو انجام دادم انها کمکم کردند تا لباس فضاییم رو تنم کنم و در صندلی خودم محکم بشم.
عملیات الحاق مدت طولانی طول کشید . بعد از الحاق آزمایش نشت دریچه های الحاقی انجام شد تا از اینکه هیچ نشتی وجود نداره مطمئن بشیم. این کار معمولا نزدیک به 2 ساعت طول می کشه در حالیکه مایک و میشا درگیر تدارک عملیات الحاق بودند من هم چرت می زدم .
من وقتی که به ایستگاه نزدیک میشدیم بیدار شدم و شاهد این بودم که چطور سانتیمتر به سانتیمتر به ایستگاه نزدیک می شیم . هر اینچی که به ایستگاه نزدیکتر می شدیم من هم بهتر می شدم تا اینکه سرانجام کاملا به ایستگاه متصل شدیم.
بعد از مدتی تصمیم گرفتم از جای خودم بلند شم و لباس فضاییم رو در بیارم . می دونستم که هنگام ورود ما به ایستگاه دوربینها اونجا هستند و من نباید شبیه به یک سگ مریض به نظر بیام. زمانی که لباسم رو درآوردم احساس بسیار بهتری پیدا کردم . حتی گرسنم شد و کمی شیرینی خوردم.
زمان به آهستگی سپری می شد اما سرانجام وقت اون رسید و ما برای باز کردن دریچه آماده شدیم مایک و میشا به من گفتند نزدیکتر بیام و نفس عمیقی بکشم چرا که برای اولین بار رایحه فضا رو احساس خواهم کرد.
آنها می گفتند که این بویی کاملا استثناییه. به محض اینکه آنها دریچه کپسول سایوز رو باز کردند من بوی فضا رو استشمام کردم …خیلی غریب و عجیب بود. چیزی شبیه نوعی شیرینی بادامی . من به اونها گفتم این بو شبیه بوی پخت و پزه. هر دو اونها با تعجب به من نگاه کردند و با هم پرسیدند پخت و پز؟
من پاسخ دادم: بله …. شبیه چیزی که روی حرارات قرار داره … نمی دونم چطور توضیح بدم
در این موقع جف و پاشا آماده بودند تا دریچه دیگر متصل به ایستگاه رو باز کنند و ورود ما به ایستگاه رو خوش آمد بگویند. … به محض اینکه قدم در ایستگاه فضایی گذاشتم مثل این بود که وارد خانه ام شده ام ..من 100% خوب شدم و به زحمت می تونستم جلوی خنده خودم رو بگیرم … غیر قابل باور بود.. من این رو به حساب سرنوشت می گذارم … سرانجام در خونه بودم و بقیه ماجرارا احتمالا شما از طریق NASA TV دیدید.
تا مطلب بعدی … روز خوب و آرومی داشته باشید..
نظاره جهان گذرا (26 سپتامبر)
ساعت 9:10 عصر –
شاید شما هم اصطلاح تماشای گذرجهان رو شنیده باشید من فکر می کنم این اصطلاح معمولا زمانی به کار برده می شه که منظورمان گذر زمان، آرامش پیدا کردن ، و انجام ندادن هیچ کاری و فقط نظاره کردن باشه … یا مجموعه ای از حالاتی که شامل مفهوم بی عملی باشه…
اما برای فضا نوردان این جمله معنی جدیدی داره
من اولین بار این جمله رو از پگی ویتسون (Peggy Whitson) شنیدم و زمانی که این بالا رسیدم دو باره اون رو از جفری ویلیامز و مایکل لوپز شنیدم. از نظر لفظی این جمله به معنی تماشای جهانیه که در حال حرکت و گذره. زمانی که شما از اینجا به بیرون پنجره نگاه می کنید زمین رو می بینید که به آهستگی در حال چرخش و حرکت در جهت مخالفه . من حدس می زنم شما می توانید 2 جور به این موضوع نگاه کنید. یکی اینکه شما در ایستگاه بین المللی فضایی ثابت نشستید و این زمینه که در حال چرخشه، همونطور که من اول فکر کردم و دیگه اینکه زمین روثابت فرض کنید و در نظر بیارید که ایستگاه در حال چرخش به دور زمینه.
اما واقعیت این است که هر دو (زمین و ایستگاه ) در حال حرکت در یک جهتند اما ایستگاه با سرعتی معادل 20 برابر سرعت دوران زمین در حال چرخشه و به همین دلیل به نظر می رسه زمین در جهت مخالف در حال چرخشه … خوب فکر کنم توضیح این موضوع کافی باشه … چون حدس می زنم شما هم دچار سرگیجه شده باشید .
به هرحال زمانی که شما به بیرون نگاه می کنید ، بسته به اینکه از کدوم پنجره استفاده کنید، چشم اندازهای متفاوتی از زمین رو پیش چشم خودتون می بینید. از پنجره ای که در قسمت خدمات قرار داره ( این همان جاییه که از اون به عنوان اتاق غذاخوری هم استفاده می کنیم) ما به طور مستقیم و رو به پایین زمین رو می بینیم و به همین دلیل تنها سطح زمین رومی بینیم که اندکی در لبه ها منحنی شده .
از پنجره های کناری که در کابین های کوچک و بخش الحاق وجود داره (جایی که در اون می خوابیم) شما می تونید انحنای زمین رو به صورت کامل، در مقابل زمینه تاریک کیهان تماشا کنید . این نمای محبوب من است چرا که به جای اینکه بخشی از زمین رو ببینیم می توانیم به تماشای کل آن بنشینیم. من همیشه دوست داشتم تصویری کلی از یک موضوع رو ببینم پیش از اینکه در باره بخش های اون تصمیم گیری کنم یا نگران بخش های کوچک باشم . من آرزو می کنم رهبران ملتهای مختلف جهان هم چنین کاری رو انجام بدند و پیش از اینکه دیدگاه ویژه ای در باره کشور خودشون رو مطرح کنند به دیدگاهی جهانی فکرکنند و کل جهان رو در نظر داشته باشند.
خوب ما کجا بودیم؟ در باره زمینی که می گذره صحبت می کردیم … زمانی که برای اولین بار این عبارت رو شنیدم از اون خوشم اومد و سعی کردم که اون رو اینجا امتحان کنم … به ویژه شبها و از درون کیسه خوابم به این منظره نگاه کنم .. در زیر تابش آفتاب (هنگام روز) شما می تونید صدها سایه گوناگون آبی رنگ رو در اقیانوس ها تشخیص بدید که بسته به عمق اقیانوس و زاویه تابش نور خورشید ، رنگ اون تغییر می کنه. شما همچنین می تونید بخشهای وسیعی از سطح زمین رو ببینید ،که اکثر اونها بدون هر گونه سرسبزیه ، و درون آن رگه هایی رو تشخیص بدید که با شکلهای مختلف در این سرزمین ها نقش بستند. اینها رودخانه ها یا بقایای جریانهایی از آب هستند که زمانی روی زمین جاری بودند و همانطور که راه خود رو به طرف اقیانوس دنبال می کردند نشانه هایی از خود به جای گذاشتند.
شهرها به خوبی قابل تشخیص هستند ، آنها شبیه به مناطقی از زمین هستند که شخم خوردند و زمین آن ناحیه رو متفاوت ساخته اند. زمینهای کشاورزی به شکل قطعاتی با شکل هندسی منظم و به رنگهای متفاوت دیده می شند که رنگ اونها بسته به نوع محصول یا نوع خاکی که در آن ناحیه ست متفاوت به نظر می رسه. شما نمی تونید هچ مرزی روببینید … شما نمی تونید بگید کجا یک کشور به پایان می رسه و کشور دیگری آغاز می شه … تنها مرزی که دیده می شه مرز میان آب ها و خشکی ها ست.
اغلب بخشهای زمین با ابر پوشونده شده . اول گمون کردم «این ابرهای سرگردون اجازه نخواهند داد که چیزی رورو ببینیم یا عکاسی کنم» اما پس ازاون از دیدن ابرها به خلسه فرو می رفتم … اونها شکل ها و ساختارهای خیلی متفاوتی دارند … گاهی اوقات انها مثل یک پتوی سفید کلفت و پف کرده به نظر میاند و بعضی دیگر از اونها به شکل گلوله های پنبه ای که همه جا پراکنده شدند….
برای ایرانیایی که این مطلب رو می خوانند، باید بگم این صحنه منو یاد دوره ای میندازه که خیلی جوون بودم و در ایران پنبه زن داشتیم ،آنها هر از چند گاهی می اومدند و پتوهای پنبه ای (لحاف) رو می گرفتند و پنبه های اون را با ابزاری ابتدایی که شبیه به یک کمان بزرگ بود می زدند . در بعضی از جا هم ابرها به صورت رشته رشته دیده می شدند مثل اینکه کسی قلم موی نقاشیش رو تو رنگ سفید فرو برده باشه و اون رو تصادفی در بخشهایی از بوم و در جهات مختلف کشیده باشه .
تماشای ابرها مرا یاد همسرم حمید می اندازه . … یکی از علایق ما که در تعطیلات اون رو انجام می دادیم این بود که بیرون بریم به ابرها نگاه کنیم و ببینیم چه شکلهایی رو می توانیم درون اونها ببینیم … از این بالا طرح های بسیاری رو می شه تماشا کرد … مثلا امروز گروهی از ابرها رو دیدم که شبیه به پرنده ها یا هواپیما ها بودند…. شما این طرح ها رو می شناسید…. در عین حال برخی از این ابرها شبیه به قارچ های حاصل از انفجارهای اتمی بودند … پاشا (پاول ویندگرادوف) با دست یک ساختار گرد بزرگ ابری رو نشونم داد و گفت یک سیکلون یاهاریکنه ( طوفانهای عظیم دوار که در نواحی استوایی شکل می گیرند)
شما می توانید ساعتها رو صرف تماشای بیرون کنید … اما بعد از 45 دقیقه با پنهون شدن خورشید پشت زمین ، آسمان شروع به تاریک شدن می کنه و نمای بی نظیری از ترکیب رنگهای نارنجی و آبی رو شکل می ده . و بعد شب می رسه . در این موقع شما نمی تونید زمین رو ببینید مگه اینکه بالای شهرها برسید، تنها در این وقته که لکه های محو و نارنجی رنگی رو که در اطراف پراکنده شدند رو میبینید . البته شهرهای بزرگ بهتر دیده می شند وواضح ترند.
اغلب شبها وقتی به بیرون نگاه می کنم می تونم طوفانهای همراه با تندر و رعد وبرق رو اون پایین ببینم . من می دونم برای کسانی که این طوفانهارو تجربه می کنند این منظره چندان دل انگیز نیست اما ازا ین بالا شبیه به یک نمایش نور با شکوهه.. این درخش های نورانی در نواحی مختلف به صورت تصادفی دیده میشند یه شب دیگه وقتی به این منظره نگاه می کردم به موسیقی Canon ساخته جان پاچلبل گوش می دادم و مثل این بود که کسی تونسته ارکستری رو برای این بازی نورها تنظیم کنه …فکر کنم آن موقع جایی نزدیک ساحل استرالیا در منطقه اقیانوس آرام بودیم .
اما این بهترین بخش ماجرا نیست. بهترین بخش برای من و بهترین منظره ای که به اون نگاه می کنم تماشای کیهان در شبه. منظره ستاره ها این بالا غیر قابل باوره … مثل این می مونه که کسی مشتی جواهر رو روی یک مخمل مشکی پخش کرده . راه شیری به خوبی، مثل رنگین کمونی که تمامی زمین رو در بر گرفته قابل رویته. .. من نمی تونم از چنین منظره ای چشم بردارم اون قدر سرم رو به شیشه می چسبونم که سرمای شیشه باعث سردردم می شه … تنها این موقعست که کمی سرم رو عقب می کشم و بعد دوباره ادامه می دهم .
همانطور که خیره به این منظره نگاه می کنم بار دیگر خدا رو شکر می کنم که به من کمک کرد که اینجا باشم و چنین تجربه ای رو به دست بیارم. من از اون سپاس گذارم که به من اجازه میده صدای درونم رو به همه شما برسونم و از اون می خواهم به من بصیرتی اعطا کنه که راهم رو در زندگی ببینم و با قدرت اون رو دنبال کنم. اینها آرام ترین لحظاتی هستند که در تمام عمرم داشته ام و می تونم منبع عظیمی از انرژی رو احساس کنم . زمان طولانی خواب برای من سخته چرا که سعی می کنم چشمام رو باز نگه دارم تا این زیبایی رو ببینند و آن رو در خود بگیرند … حتی برای لحظه ای طولانی تر …
شب بخیر! پنجره من همراه من خواهد موند ومن می توانم جهان گذرا رو ببینم و و خنده ها و گریه های شما رو در آن پایین احساس کنم .
روز یا شب با شکوهی داشته باشید ، هرجا که هستید…
خدایا شکرت چسب وجودداره! (27 سپتامبر)
قرار گرفتن در شرایط بی وزنی مزایای ویژه و جذاب خودش رو داره.
شما می توانید یک بلوک 500 پاوندی رو با یک دست بلند کنید و تنها با کمک یک انگشت به اطراف ببرید… می توانید به جای راه رفتن در محیط شناور باشید و پرواز کنید … شما می توانید در هر سنی که هستید بدون مشکلی پشتک بزنید … و می توانید با غذای خودتون بازی کنید.
همانطور که قبلا هم گفتم همه کارها اینجا بدون صرف نیروی زیاد انجام می شه. اگر بخواهید که به سمت جلو حرکت کنید کافیه اندکی دیوار مقابل یا هر جسم صلب دیگه ای رو با یک انگشت لمس کنید تا در جهت مخالف با نیرویی که به کار بردید ، حرکت کنید. ممکنه در بین راه افراد دیگر مقابل راه شما قرار بگیرند. لازم نیست نگران این موضوع باشید کافیه به سمت سقف حرکت کنید تا مثل مرد عنکبوتی به کمک میله هایی که روی دیوارهاست از بالای سر اونها شنا کنان عبور کنید.(البته در واقع شما نمی توانید شنا کنید اما عمل شما شبیه شنا کردن به نظر می رسه.)
کتاب خودتون رو د رانتهای مدول جا گذاشتید؟ مساله ای نیست . کافیه از یک نفر که نزدیک کتابتونه بخواهید تا آن رو برایتان بفرسته…. این کار به این معنی اینه که اون شخص به آرامی کتاب شما رو به سمتتون هل می ده و بفرمایید… کتاب شما تمام مسیر را به سوی شما پرواز می کنه. دوست شما مشغول خوردن آب نباته و شمااز اون می خواهید اگر می شه کمی هم به شما بده و خوب ،اونم یک تیکه رو به سمت شما میندازه و آب نباتتون وارد دهان باز شما می شه…. ( بچه ها لطفا هیچ کدام از این را در جاذبه زمین امتحان نکنید)
در فضا مساله ای نیست اگر با غداتون بازی کنید. همیشه فضا نوردان و کیهان نوردان این کار رو انجام می دهند. قطعات پنیر هیچوقت مستقیم با دست به دهان گذاشته نمی شوند. فضا نوردان کمی از ان رو از ظرفشون خارج می کنند و به سمت دهنشون می فرستند. وقتی شما ظرف محتوی غذای مایعی مثل ماست یا سوپ رو باز می کنید اگر خیلی محتاط نباشید حبابهای کوچکی از ماست و یا سوپ شما شروع به پرواز در محیط می کنند و شما می توانید به تعقیب اونها با قاشقتان برید. اما اگر بخواهید آنها رو خیلی سریع بگیرید این حباب با قاشق شما برخورد می کنه و تبدیل به 10 حباب کوچکتر می شه و مجبور خواهید شد هر 10 تای اونها را دنبال کنید !
من واقعا از شرایط بی وزنی لذت می برم … شما احساس یک روح آزاد رو دارید. به یاد دارم که وقتی خیلی جوان بودم ، برای مدتها این رویای دایمی روداشتم در میان شگفتی خانواد م میان اتاقهای خونه به پرواز در می اومدم و از توانایی خودم برای این کار احساس شگفتی می کردم. البته در رویای خودم ، توانسته بودم در این کار خبره بشم و در حالی که در اطراف با قدرت شناور می شدم به چیزی برخورد نمی کردم.
با وجود این در عالم واقعیت ، من یک تازه کار به حساب می آیم. من در حین پرواز به دیوارها برخورد می کنم و چیزها را از جای خود بیرون می اندازم. در روزهای اول من به دیوار مقابلم فشار زیادی وارد می کردم و به سرعت به سمت دیوار دیگه رونده می شدم و خوب، نمی توانستم خودم رو متوقف کنم و بنگ! به دیوار روبرو برخورد می کردم و به دلیل این برخورد دوباره به سمت جایی که شروع کرده بودم باز گردونده می شدم… البته اخیرا از من تمجید شده که چقدر حرفه ای پرواز می کنم ! که البته این موضوع غلو آمیزیه.
فکر می کنم شبیه ترین حالت به شرایط بی وزنی در حالت غوطه وری در آبه. البته یه تفاوت اساسی در این بین وجود داره . در آب زمانی که شما دست و پایتون رو تکون می دید ، حرکت می کنید …. اما اینجا شما می توانید هرچه قدر دلتان می خواهد دست و پایتان رو تکان بدید ولی هیچ جایی نمی رید. تنها چیزی که ممکنه کمکتون کنه که حرکت کنید جریان آرام هواییه که از فن ها خارج می شه…
بچه ها اینجا خواستند این موضوع رو عملا به من نشان بدند به همین دلیل منو در بین یکی از مدولهای آمریکایی (Node) قرار دادند و هیچ چیزی دم دست نبود که بتوانم به اون نیرویی وارد کنم…. خوب من معلق در میانه Node شناور مونده بودم و اصلا مهم نبود که چقدر خودم رو تکان بدم چون هیچ حرکتی نمی کردم. آنها به من می خندیدند و سرانجام نسیم ملایم فن ها باعث شد تا به یکی از دسته های تعبیه شده روی سقف نزدیک بشم تا بتوانم خودم را نجات دهم .
خوب حالا این رودر ذهن داشته باشید و امروز که در حال کار هستید تصور کنید که جاذبه ای وجود نداره و شما و همه چیزهای اطراف شما شناورند می توانید این موضوع رو تصور کنید؟
شما نشستید و مشغول تایپ با کامپیوترتون هستید … ،خوب، شما نمی توانید بنشینید. چراکه چیزی نیست که شما را به صندلیتان بچسبونه مگه اینکه شما خودتون رو با تسمه و کمربند به صندلیتون که به زمین محکم شده بچسبونید. خوب از انجایی که نمی توانید بنشینید پس بیایید بایستید. شما حتی نمی توانید بایستید به خاطر اینکه هر ضربه ای که به کلیدهای صفحه کلیدتان وارد می کنید باعث می شود نیرویی هم از سوی صفحه کلید به شما وارد شود و …
خوب پس مردم زمانی که در فضا هستند و می خواهند جایی بایستند و کاری انجام دهند چه کار می کنن؟ آنها از پاهاشون برای محافظت از خودشون و ایمن کردن موقعیتشان استفاده می کنند. آنها پاهای خودشون رو زیر میله های نگاه دارنده ای که همه جا نصب شده محکم می کنند یا چیزی رو پیدا می کنند که پاهاشون رو به اون محکم کنند به همین دلیل بود که روز اولی که من وارد ایستگاه شدم ، پاشا ، یک چکمه نرم پوستی اسکیمویی به من داد … من علت اون رو نمی دونستم و اونها رو نپوشیدم. بعد هنگام شب زمانی که خواستم بخوابم دیدم که روی پاهام کبود شده و کمی آسیب دیده . در فضا شما یاد می گیرید که از انگشتهای پایتون به خوبی استفاده کنید . فکر نکنم هیچ وقت روی زمین به اونها توجهی کرده باشم ،اما این بالا انگشت شست پای شما ابزار قدرتمندی برای نگاه داشتن شما در یک محل به شمار می رود.
خوب اجازه بدهید به ادامه کارها بپردازیم … شما می خواهید مطلبی از یک کتاب رو بخوانید و به همین دلیل اون رو روی میز قرار می دید ، اما کتاب اونجا نمی مونه. شما بطری نوشیدنیتون رو روی آن می گذارید تا کتاب رو سر جاش نگه داره . حالا شما کتابی رو دارید که به همراه بطری نوشیدنی شما در حال پروازه. شما مجبور میشید کتاب رو با دستتون بگیرید و نگه دارید اما هنوز بطری نوشیدنی شما در حال پروازه بنابراین به سرعت بطری رو با دست دیگرتون می گیرید و تلفن زنگ می زنه، کتاب رو روی میز می گذارید تا تلفن رو جواب بدید و به محض اینکه این کار رو می کنید کتاب دوباره شروع به پرواز می کنه و در حالی که شما سعی می کنید به تلفنتان برسید گوشی از شما دور شده .
تصورش رو بکنید… خوب خداوند ولکرو (چسب دورویه) رو برای همین شرایط خلق کرده… برای اینکه اشیا رو در شرایط بی وزنی در جای خودش نگاه داره.
به همه چیز اینجا ، ولکرو الصاق شده ،حتی به شلوار شما هم نوارهای ولکرو دوخته شده . من فکر می کردم اگر چیزی رو در جیبم بگذارم و زیپش رو ببندم جایش امنه . بله جای آنها امنه اما تازمانی که زیپ رو باز کنید و بخواهید یکی از آنها رو بیرون بیارید ، یقیه اشیای کوچک هم شنا کنان به بیرون پرواز می کنند …. هیس ! به کسی این بالا چیزی نگید اما تا الان چند تا چیز کوچولو رو همینطوری گم کرده م مثلا برق لبم !
پس به طور اساسی هرچیزی که دارید باید مجهز و متصل به ولکرو باشه . اینجا بسته هایی از نوارهای ولکرو در رنگها ، اندازه ها و شکل های مختلف وجود داره که همه جا مورد استفاده قرار می گیرند. شما به یاد داشته باشید که اگر چیزی رو به حال خودش رها کنید، در جای خودش باقی نمی مونه و شروع به حرکات نمایشی می کنه که این بالا می تواند مخاطره انگیز باشه.
با همه این ها ، پرواز احساس بسیار ارزشمنده … و یکی از بزرگترین تلاشهای من پیش از ترک اینجا این است که ببینم چقدرمی توانم در یک مکان شناور بمانم بدون اینکه به چیزی برخورد کنم. برای این کار شما باید بایستید و هیچ نیرویی به هیچ چیزی وارد نکنید. بیشترین زمانی که من توانسته ام این کار رو انجام دهم 25 ثانیه پیش از آن بوده است که به چیزی برخورد کنم.
اکنون وقته اونه که از اخرین روزهایی که روی عرشه هستم استفاده کنم….
تا بعد….
ترک کردن مدار (28 سپتامبر)
من مشغول نوشتن آخرین مطلب وبلاگم از مدار هستم و از این موضوع احساسی دوگانه دارم.
ما تازه شام آخر رو در مدار تمام کرده ایم. مقداری گوجه فرنگی تازه داشتیم که با خودمون با سایوز آورده بودیم و برای وقت مخصوص ذخیره کرده بودیم. بعلاوه کمی ماهی دودی و بقیه چیزها هم غذاهای معمول فضایی بود. جف ویلیامز،مهندس پرواز برگشت ما به چهاردهمین گروه خدمه ایستگاه برای اغاز دوره ماموریتشوخوش آمد گفت و برای اونها آرزوی موفقی در مدار رو کرد
بعد از آن میشا تورین نطق زیبایی کرد … فکر می کنم وبلاگ من رو خوانده بود چرا که احساس او بازتاب چیزهایی بود که من نوشته بودم . او در باره این موضوع صحبت کرد که ما مردمانی از کشورهای مختلف ، با پیشینه های گوناگون و فرهنگهای متفاوت اینجا با یکدیگر و در کنار هم حضور داریم و با یکدیگر زندگی و کار می کنیم و رابطه عاطفی مستحکمی رو به وجود آوردیم . او ادامه داد « سرانجام یک روز عمر مفید ایستگاه فضایی به پایان خواهد رسید و از مدار خارج خواهد شد و قطعات آن در جو زمین خواهد سوخت . اما خاطره این ماموریت و دوستیهای ما فراتر از همه اینها دوام خواهد اورد…»
موسیقی STING در زمینه صحبتهای او پخش می شد که آواز معروف “how fragile we are…” را می خواند. سپس میشا به من گفت که سورپرایز ویزه ای برای من دارد…
او نشان شخصی خودش رو به من داد. نشان ویژه کیهان نوردها و برچسب اسم او به همراه خرس کوچولویی که در هنگام پرواز در کابین ما آویزان بود ، اسم این خرس هم میشا بود شاید شما هم آن را در فیلم های پرتاب دیده باشید . او به من گفت میشا در حقیقت نوعی حسگر شرایط بی وزنی و گرانش صفر در این سفر بوده است.
حرفهای اون و هدیه ویژه چنان تاثیر گذار بود که نتوانستم جلوی اشک خودم رو بگیرم . من تمام روز سعی کرده بودم تا این موضوع را توی خودم نگه دارم وطوری به کارهام بپردازم که انگار همه چیز مرتبه، اما درونم احساس می کردم در حال از دست دادن چیزی هستم … این واقعیت داره که زنجیر محبتی در اینجا تشکیل شده که قطع کردن آن به هیچ وجه راحت نیست . طی 10 روز گذشته من با اعتماد کامل زندگی خودم را به دست میشا و لوپز سپرده بودم . اونها فوق العده بودند و مثل برادر مراقب من بودند… اونها این سفر را برای من فوق العاده کردند و مطمئنم هیچوقت اونها را فراموش نخواهم کرد…
امشب نوشتن برای من خیلی سخته . احساسات و هیجان من اوج گرفته و میلیونها فکر از سرم می گذره و هر چند دقیقه یک بار اشکهام در می آیند و بغض می کنم دوباره همه رو پس می زنم و سعی می کنم قطار فکرهام رو متوقف کنم…
من هیچ درموقع پرتاب اینقدر احساساتی نشده بودم. فکر می کنم برای شروع آدم مناسبی باشم اما برای پایان ،نه …
من به گوشه و کنار ایستگاه سرک می کشم و سعی می کنم همه چیز رو و هر چه رو که دیدم و حس کردم در ذهنم و خاطرم حک کنم .چند بار خودم رو شناور کردم و مثل پرنده ای که خودش رو به دست باد می سپره معلق ماندم تا ببینم به کجا می رسم .
من از پنجره به بیرون نگاه می کردم و با خودم فکر می کردم که چه زمانی ممکنه دوباره چنین منظره ای رو ببینم. سعی کردم چند تا از موسیقی های مورد علاقه ام رو گوش کنم . صبح هنگام صبحانه ، آهنگ (Only if you want to do ) اثر انیا را گوش کردم . این اهنگ منو سرشار از انرژی کرد . در طی روز من زمزمه موسیقی “Somewhere over the Rainbow” و “My Favorite Things.” را می شنیدم.
سعی داشتم بر روی نکات مثبت تمرکز کنم … فردا بعد از مدتی طولانی می توانم همسرم رو ببینم… خیلی دلم براش تنگ شده . هر دوی ما 6 ماه دشواری رو سپری کردیم … او بخشی از روح منه . تا پیش از این سفر ما از هم جدایی ناپذیر بودیم … او تمام مدت سعی کرده بود مردی قوی باشه که تکیه گاه زندگی منه… اما می دانم که اون از درون در چه حالیه و تا چه حد منقلبه. او زمانی اولین نفس راحت رو خواهد کشید که به اون خبر بدند ما رو سالم از کپسول بیرون آورده اند.
همینطور با خواهرم حرف خواهم زد و به صدای مشتاق و نگرانش گوش خواهم کرد که چقدر نگران بوده که منو از دست بده… من به او قول دادم که صحیح و سالم طی چند روز بعد دوباره پیشش خواهم بود… می توانم بگم که اون گریه می کرد اما به سختی سعی میکرد این رو در صداش بروز نده.
فرود معمولا حدود 4 ساعت طول می کشه و این سفری نه چندان راحت به سمت پایین با یک برخورد بزرگ در انتهای ان است . سایوز مثل گلوله کوچیکی از اتش وارد جو زمین خواهد شد بعد چتر ها باز خواهند شد و ضربه ای به کپسول وارد خواهند کرد و سپس چرخ زنان سرعت ما رو تا حدی کم می کنه و در آخرین مرحله موتورهای کوچک فرود روشن می شند و از اینکه ما به شکل یک شهابسنگ به زمین برخورد کنیم ، محافظت خواهد کرد.. من چندان درباره این موضوع نگران نیستم … چیزهای دیگری است که باید نگران اونها باشم مثل اینکه چه زمانی دوباره می توانم این آزادی و آرامش را دوباره تجربه کنم….
سفر من به پایان خود نزدیک می شود اما رویای من تازه آغاز شده است.
شما در پیامهای خودتون به من گفته بودید که کار من برای شماالهام بخش بوده… خوب باید به شما بگم که همه شما هم برای من الهام بخش بودید. هر بار که ناراحتی و اندوه جدایی از ایستگاه فضایی سراغم میاد به یاد یکی از پیامهای شما می افتم و از خودم بیرون میام و به جلو نگاه کنم که چه کارهایی رو ما با یکدیگر می توانیم انجام بدیم.
شاید همه اینها نشانه ای در خود داشته باشه. سفر ناگهانی من به مسکو و تغییر خدمه پرواز در اخرین لحظه . شاید تقدیر من بود که چون زنگ ساعتی برای بیداری هر کسی ، صدای که در درون اون درآرم و یادآوری کنم که همه شما می توانید شروع به تغییر دنیا و تبدیل اون به محلی بهتر برای زندگی همه ما کنید…
شاید بعهده من بوده تا الهام بخش دانشمند جوانی باشم که تبدیل به یکی از کسانی خواهد شد که با نیروی خودش بالا میآد و رشد می کنه. شاید با من بوده تا به یاد همه بیارم که همه ما امکانات نا متناهی در پیش رو داریم . شاید …شاید …. شاید….
اندیشه های زیادی از سرم می گذره و مطمئن نیستم تصمیم داشتم چه چیزی باشم یا چه کاری انجام دهم … من هیچوقت حرکاتم رو محاسبه نکرده ام و برای ان تا دوردستها طرح نریختم… من به طور معمول مجموعه ای از اهداف رو در ذهنم مرتب کردم و بعد به صدای درونم اجازه دادم تا منو به سوی این سرنوشت راهنمایی کنه. .. من همیشه در قلبم می دونستم که به فضا خواهم رفت ، اما هیچوقت دقیقا نمی دونستم چطور. اما همیشه به همه می گفتم که چقدر عاشق فضا هستم و می خواهم روزی به فضا بروم و سرانجام راهش رو پیدا کردم….
مقصد فردای من زمینه … اما زمین همون زمینی نیست که اون رو ترک کردم . اکنون این زمین کمی بهتر شده چرا که اندکی عشق بیشتر در آن به وجود آمده . من می توانم این رو از جملاتی که برای من در ایملهاتون فرستادید ببینم… من تنها امیدوارم به رشد این موج انرژی مثبت کمک کرده باشم . موجی که باید اون رو آغاز کنیم و مطمئن باشیم مردمان بیشتر و بیشتری رو در بر خواهد گرفت.
می گویند بخند تا جهان به تو بخنده …. من بر مبنای تجربه خودم به شما می گم این موضوع حقیقت داره … من بارها و بارها گفته ام که خنده من مسری است … من امیدوارم این خنده به شما هم سرایت کرده باشه وقتی شما به دیگران میخندید، گفتن «نه » به شما سخت تر می شه یا سخت تر می توانند از شما متنفر بشند… یا به شما صدمه بزنند.
بنابراین امشب که به رختخواب می رید با لبخندی این کار رو بکنید و ببینید فردا ، زمانی که از خواب بلندمیشید ، چه احساسی خواهید داشت… فراموش نکنید لبخندتان رو تا آخر روز حفظ کنید…. و تا زمانی که می شنوید که من فرود آمده ام ….
زنگیتان طولانی ،کامکار و شاد باد دوستان من….
وبلاگ جالبی داشتید من واقعاً خیلی خوشم اومده امید وارم موفق باشید.خدانگهدار.
وب سايت “دانش فضايي” پوشش بسيار خوبي از اين سفر تاريخي ارائه كرده است. جالب است بدانيد كه ترجمه اين پستها قبل از انتشار در وب سايت خانم انصاري در “دانش فضايي” منتشر شده بودند.
http://www.spacescience.ir
مطلب واقعا زيبايي رو انتخاب كرديد:)
راستي كدام شركت تابعه نفت؟!