کیمیاگر
اپیزود اول :
نام جوان سانتیاگو بود. هنگامی که با گلهاش به جلوی کلیسای کهن و متروکی رسید، هوا دیگر داشت تاریک میشد. مدتها بود که سقف کلیسا فرو ریخته بود و درخت انجیر مصری عظیمی، درست در مکانی روییده بود که پیش از آن، انبار لباسها و اشیای متبرک بود. تصمیم گرفت شب همانجا بماند …
اپیزود آخر:
نام جوان سانتیاگو بود. هنگامی که به کلیسای کوچک و متروک رسید، هوا دیگر داشت تاریک میشد. درخت انجیر مصری، همچنان در انبار ظروف مقدس بود و هنوز میتوانست ستارگان را از میان سقف نیمه ویران ببیند. به یاد آورد که یک بار با گوسفندانش به اینجا آمده و به جز آن رویا، شب را در آرامش پشت سر گذاشته. اکنون بدون گلهاش آنجا بود. به جای آن یک بیل آورده بود.
…
به راههای بسیاری اندیشید که پیموده بود، و به شیوه غریب خداوند برای نشان دادن گنجش به او. …
فکر کرد: “جادوگر پیر، تو همه چیز را میدانستی. تا حدی که، قدری طلا گذاشتی تا بتوانم به این کلیسا برگردم. راهب وقتی مرا دید که با آن لباسهای پاره پاره برگشتم، خندید. نمی توانستی از این معافم کنی؟”
شنید که باد میگفت: “نه. اگر به تو می گفتم، اهرام را نمیدیدی. بسیار زیبا هستند، مگر نه؟” …
2 Replies to “کیمیاگر”