داستان درس بزرگ

مصطفاي ما (كه كلاس اول راهنماييه) قوه تخيل خوبي داره و انشاهاي جالبي (مخصوصا تخيلي) مينويسه. ابراز علاقه به نويسندگي كرد. با معلم عزيز انشاي ايشون صحبت كردم كه خط بده. ايشون پيشنهاد كرد كه مشترك مجله انشا و نويسندگي بشيم. داستان بسيار بسيار زيباي زير رو، از اونجا انتخاب كردم.

با دفتر ماهنامه تماس گرفتم و سراغ آدرس نويسنده داستان را گرفتم. گفتند وبلاگ داره. خيلي خوشحال شدم…

مثل باران، مثل بودن

انشا و نويسندگي شماره 13 و 14
سال سوم، آبان و آذر 1390
www.neveshtan.ir
تلفن 66961257
همراه 09194828828
نشاني: خ كارگر جنوبي، خ روان مهر، كوچه دولت شاهي، پ 1 واحد 10

درس بزرگ
نعمت نعمتي، اهواز
داستان نويس، كارشناس علوم تربيتي و پ‍ژوهشگر

–    مياي بازي كنيم؟
–    الآن نه. اين يه صفحه از كتابي كه توي دستمه ميخونم، بعد.
–    بابا!
ناز مي كند، ‌دخترم را مي گويم، نيلوفر چهار ساله. به چشمهاي معصومش نگاه مي كنم و دستان كوچكش كه اسباب بازي ها را در آن ها جا داده است. مدتي است كه با او بازي نكرده ام. از اين گذشته، فكرم را متمركز كرده ام روي اين قسمت از كتاب “حافظه در روانشناسي” نوشته هاري لورين، ‌ترجمه مشفق همداني: “واكنش رواني ما، در مقابل حوادثي كه از طرف حواس ما احساس مي گردد، روشي است كه آني فكر و ذهن ما را آرام نمي گذارد، بنابراين بايد مسلم دانست كه شما مسائل زندگي را با يك فكر منظم و مرتب به مراتب، ‌بهتر از هر وسيله ديگري مي توانيد حل كنيد.”
نگاهي ديگر به صفحه مي اندازم. صفحه پانزده،‌ پاراگراف سوم. آن را تا ميزنم و ميبندم.
–    من آماده ام كه باهات بازي كنم.
–    آخ جون!
برق شادي در چشمانش مي دود،‌ مي گويد:
–    من مي شم بابا،‌ تو مي شي بچه. نه، من مي شم مامان، تو ميشي بچه. دختر كه نميتونه بابا بشه!
–    درسته، ولي اگه دلت بخواد، ‌ميتوني بابا هم بشي، چون قراره بازي كنيم.
لبانش را جمع مي كند:
–    نه… من مي خوام مامان بشم.
–    خيلي خب. من حاضرم.
هيجان و شور عجيبي را در وجودش مي بينم. سر از پا نمي شناسد. سبد اسباب بازي اش را روي قالي خالي مي كند، مي گويد:
–    اول بايد خونه درست كنيم.
–    باشه
به سرعت، به طرف اتاقش مي رود. با يك قطعه موكت، لحاف كوچكش و روسري مادرش برمي گردد. مي گويم:
–    بذار كمكت كنم.
–    نه، من ديگه بزرگ شدم، مي تونم اينا رو بيارم. من كه كوچيك نيستم.
–    آره بابا
–    حالا مي توني كمك كني. بيا با هم خونه درست كنيم.
كمكش مي كنم. روسري مادرش را روي قالي، كنار ديوار هال پهن مي كنيم. بعد، قطعه موكت و پس از آن لحافش را. نگاهي به آنها مي اندازد. راضي به نظر مي رسد. مي رود به طرف پشتي هاي هال. يكي از آنها را بر ميدارد و مي آورد. يكي ديگر و بعد سومي را. آنها را طوري كنار هم مي چيند كه مي شود سه ديوار يك اتاق. مي گويد:
–    حالا بايد بسايل توي خونه رو بچينيم.
–    بسايل نه، گلم… وسايل
–    بسايل
–    بگو و َ
–    و َ
–    و َ … سا … يل
–    و َ … سا … يل
–    حالا بگو وسايل
–    بسايل
مي خندد. ميداند اشتباه تلفظ كرده. طفره مي رود.
–    بيا اونا رو بچينيم ديگه
–    خيلي خب
با نظم كودكانه اش، اول سراغ آشپزخانه مي رود. اجاق گاز، كتري و ماهي تابه را مي چيند.
–    خوب شد بابا؟
–    آره بابا جون!
–    يادم رفت كه داريم بازي مي كنيم. من، مامانم و تو، بچه م.
–    آره … منم فراموش كرده بودم.
–    اول بايد يه اسمي برات انتخاب كنم.
–    خب … من مي شم نيلوفر.
–    نه، بابا كه نيلوفر نمي شه. تو مردي، يعني تو پسري، اسمت رو مي ذارم بيجن.
–    بيژن؟
–    آره
آب دهانش را قورت مي دهد. دستانش را به هم مي مالد. قسمتي از موهايش را كه روي چشمانش ريخته، پس مي زند و كيف دستي مادرش را بر مي دارد و مي آورد. صداي مادرش، از توي اتاقي كه مشغول خياطي است، بلند مي شود:
–    كيف منو كجا بردي؟
–    دارم بازي مي كنم.
–    نيلوفر، كيف منو بيار.
مي ايستد. نگاهش را روي نگاهم مي ريزد:
–    بابا، بهش بگو اجازه بده.
من با صداي بلند مي گويم:
–    معصومه،‌ من و نيلوفر داريم بازي مي كنيم. اجازه بده از كيفت استفاده كنه.
صداي چرخ خياطي بلند مي شود. پيداست كه رضايت داده.
–    خب… حالا يعني تو، توي خونه خوابيدي و من مي خوام برم اداره.
–    باشه
–    بخواب ديگه.
هيكلم را جمع و جور ميكنم تا توي اتاقي كه دخترم ساخته، جايش بدهم. زانوهايم را بغل مي كنم و مي خوابم.
–    نه… بابا… سرتو از روي موكت آشپزخونه وردار. مگه كسي توي آشپزخونه هم مي خوابه؟
–    خب، بابا جون، آخه جام نمي شه.
–    يه كمي بيا اين طرف تر. آها… حالا خوب شد. يعني وختي مي خوام برم بازار خريد كنم، تو بيدار مي شي.
–    باشه
–    بيدار شو ديگه
–    چشم! بيدار مي شم.
–    حالا بگو مامان، كجا مي خواي بري؟
–    مامان كجا مي خواي بري؟
–    دارم ميرم بازار خريد كنم. مواظب باش اگه كسي در زد درو واز نكني ها؟
–    باشه
–    صبحونه ت رو هم گذاشتم رو ميز آشپزخونه. تخم مرغ آب پزه. وختي گشنه ت شد، بلند شو بخور. سر و صدا هم نكن تا داداشت بيدار نشه. خب؟
–    خب
–    خداحافظ
–    خداحافظ
مقنعه مادرش كه تا نزديك زانويش آمده، حالت خنده داري به او داده و مي گويد:
–    يعني دوباره خوابت مي بره.
–    باشه
چشمانم را مي بندم. زير چشمي او را مي پايم. به طرف در هال مي رود و بعد بر ميگردد. مي گويد:
–    يعني تو بلند مي شي.
–    مگه نمي خواي بري بازار؟
–    يعني من رفته م. تو هم بلند ميشي.
–    خيلي خب.
از جايم بلند مي شوم. احساس راحتي مي كنم. زانوهايم را كه بغل كرده بودم، خسته شده اند. مي گويد:
–    حالا مي ري طرف دستشويي كه دست و صورتت رو بشوري.
–    باشه
تجسم ميكنم كه گوشه اي از هال دستشويي قرار گرفته است. شير را باز مي كنم و صورتم را مي شويم. مي گويد:
–    نه… برو طرف دستشويي، يعني دستشويي الكي نيس. راستكيه.
–    خيلي خب.
مي روم به طرف دستشويي. نيلوفر هم پشت سرم مي آيد. تا دستم را مي برم كه شير را باز كنم، مي گويد:
–    يعني هر چي زور مي زني، شير دستشويي واز نمي شه.
–    چرا؟
–    آخه تو كوچيكي. اون قدر زور نداري كه بتوني اونو واز كني.
بر مي گردم به كتاب حافظه در روانشناسي: “بنابراين بايد مسلم دانست كه شما مسائل زندگي را با يك فكر منظم و مرتب، به مراتب از هر وسيله ديگري بهتر حل مي كنيد.” فكر منظم، نظم زندگي، حل مسائل زندگي، واكنش رواني.
–    بابا!
–    جانم.
–    حواست كجاست؟ هنوز بازي تمام نشده.
–    ها؟… آره … هنوز بازي تموم نشده. داشتيم چكار ميكرديم؟
–    شير دستشويي واز نميشد
–    آره … شير دستشويي واز نمي شد. خب، چكار كنم؟
–    يعني تو مي ري سراغ رضا كه خوابيده. اونو بيدار مي كني كه شير رو برات واز كنه.
–    خب ما كه رضا نداريم. منظورم توي بازيه.
–    اشكالي نداره. من مي شم رضا.
دست مرا  ميگيرد. مي آييم گوشه هال. بالشي بر مي دارد و دراز مي كشد.
–    يعني تو منو بيدار مي كني.
–    باشه. رضا… رضا…
–    يعني من چشامو واز مي كنم.
–    خب… من چي بگم؟
–    بگو بيا شير دستشويي رو برام واز كن.
–    بيا شير دستشويي رو برام واز كن. مي خوام دست و صورتمو بشورم.
عصباني مي شود و مي گويد:
–    مگه بهت نگفته بودم كه منو بيدار نكن؟
–    خب… حالا من چي بگم؟
–    بگو، مي خوام دست و صورتمو بشورم. مگه بابا و مامان هميشه نمي گن قبل از غذا خوردن بايد دست و صورتتون رو بشورين؟
–    مي خوام دست و صورتمو بشورم. مگه بابا و مامان هميشه نمي گن قبل از غذا خوردن بايد دست و صورتتون رو بشورين؟
–    گفتم كه خوابم مياد. برو با اسباب بازي هات بازي كن، بعد كه بلند شدم، با هم دست و صورتمونو مي شوريم و صبحونه مي خوريم.
–    بعدش چي؟
–    بعد تو گريه مي كني. اون قدر گريه مي كني كه رضا بلند مي شه و ميزنه توي گوشت.
سرم تير مي كشد. بازي خوبي است. بايد ادامه اش داد.
–    خب، بعدش
–    بعد، تو گريه مي كني. نه دست و صورتت رو مي شوري، نه ناشتايي مي خوري.
–    اين كار هر روزه؟
–    آره، فقط روزهايي كه بابا و مامان خونه هستن،‌ از اين جور چيزا پيش نمياد.
–    يعني اون روز، شير دستشويي سفت نيس؟
–    نه، اون روز چون من كه مامانت هستم توي خونه م، نازت ميكنم، ‌مي بوسمت و خودم دست و روت رو مي شورم و صبحونه بهت مي دم.
صداي چرخ خياطي مثل پتك به سرم مي خورد. ساعت حدود يازده شب است. احساس خستگي مي كنم،‌ولي دلم نمي خواهد بازي، نيمه تمام بماند. مي گويد:
–    حالا يعني شب شده.
–    به همين زودي؟
–    يعني.
–    خب.
–    بريم بخوابيم.
–    پس بقيه بازي؟
–    اينم بازيه ديگه. حواست كجاس؟
دست كوچكش را در دستم مي گذارد و مرا كنار اتاقي كه خود ساخته است، مي برد. معصومانه مي گويد:
–    هر كس بايد سر جاي خودش بخوابه. تو نبايد پيش من بخوابي. فهميدي؟
–    بله.
لبانش را به حالت ناز و بغض جمع مي كند:
–    ولي من مثل تو و مامان نيستم. شايد بعضي وختا دلت بخواد پيش من بخوابي. راستي بابا، چه اشكالي داره كه بعضي وختا،‌ من پيش شما و مامان بخوابم؟
–    مثل اينكه فراموش كردي داريم بازي مي كنيم.
با لحن آمرانه اي مي گويد:
–    ولي اين بازي نيس. جوابمو بده.
–    ها؟ اشكالي نداره. اگه دلت خواست،‌ ميتوني بياي پيش من و مامانت بخوابي.
–    خوبه. پس يادت نميره. حالا كه اين طور شد، تو هم مي توني پيش من بخوابي. بيا بخوابيم.
قسمتي از سينه ام در اتاق است و بقيه تنه ام از آن بيرون مي ماند.
چشمانم را مي بندم. احساس خستگي مي كنم. صداي چرخ خياطي قطع شده. واقعا خوابم مي آيد. چشمانم كمي گرم مي شود كه ناگهان صداي نيلوفر بلند مي شود:
–    قوقولي قوقو.
–    چي شده؟
–    يعني حالا صبح شده. بلند شو.
–    داشت خوابم مي برد.
–    خيلي وخته كه خوابي. ديگه بسه … بيدار شو.
–    ولي من تازه خوابيده بودم.
–    نه… خيلي وخته.
راست مي گويد، من خواب بوده ام. بايد بيدار شوم. نظم، فكر منظم. من تا حالا نظم نداشته ام. زندگي ام تا حالا نظم نداشته.
–    نمي خواي بخوابي؟ دير وقته.
زنم است كه از كار خياطي اش فارغ شده. نگاهش مي كنم. چهره اش خسته است.
–    ها؟
–    ميگم نميخواي بخوابي؟ مگه صبح نمي خواي بري اداره؟
به نيلوفر نگاه ميكنم. مي گويد:
–    نه بابا… هنوز بازيمون تموم نشده. نخوابيم.
زنم با اعتراض مي گويد:
–    تو تا لنگ ظهر مي خوابي. بابات بايد كله سحر بلند شه كه به موقع به اداره برسه. منم كه بايد تا وقتي بابات مياد، يا توي خونه كار كنم، يا برم بازار واسه خريد.
كله سحر، مثل هميشه، مثل هر روز، ساعت زنگ ميزند. از جايم بلند مي شوم. دستپاچه. بچه ها خوابند. تند تند لباس هايم را مي پوشم و از خانه بيرون مي روم. بعد معصومه براي خريد از منزل بيرون مي رود. نيلوفر بلند مي شود،‌ مي خواهد دست و صورتش را بشويد. نميتواند شير دستشويي را باز كند. مي رود سراغ رضا كه كمكش كند. او را بيدار مي كند. رضا با نيلوفر دعوا مي كند و مي زند توي گوشش، ‌گريه نيلوفر و بعد… اي دل غافل!
–    معصومه.
–    چيه؟
–    من و نيلوفر داشتيم بازي مي كرديم. هنوز تموم نشده. بشين و بقيه بازي رو تماشا كن.
–    من خسته ام.
–    آخراي بازيه، بهتره بشيني و تماشا كني. ارزشش رو داره.
–    باشه
معصومه گوشه اي مي نشيند و به ما نگاه مي كند. رضا را صدا مي زنم. او هم هنوز بيدار است.
–    چيه بابا؟
–    چكار مي كردي؟
–    داشتم بازي مي كردم.
–    من و نيلوفر هم داشتيم بازي مي كرديم.
–    پس چرا زا اولش منو خبر نكردين؟
نيلوفر مي گويد:
–    بابا، رضا رو هم بياريم تو بازي. اين بازي رو خوب بلده.
–    باشه
رضا هم مي آيد و با ما قاطي مي شود. نيلوفر مي گويد:
–    يعني، حالا ما ناهارمون رو خورديم.
مي پرسم:
–    خب، حالا يعني من بچه م يا بابا؟
–    تو،‌ بچه اي. يعني، ميگي بريم پارك.
–    بابا، بريم پارك؟
–    نه. بايد برم ماشين رو ببرم تعميرگاه.
رضا كه نقش مامان را بازي مي كند، مي گويد:
–    قرار بود امشب يه سري بريم خونه برادرم.
–    امشب نه
نيلوفر كه نقش بابا را بازي مي كند، با عصبانيت از خانه خارج مي شود و بر مي گردد و مي گويد:
–    حالا تو به مامان ميگي پس كي بريم پارك؟
–    پس كي بريم پارك؟
–    رضا، ‌حالا تو، يعني ماماني. بگو فردا.
–    فردا.
–    بابا، تو كه يعني بچه اي، بگو هميشه مي گين فردا.
–    هميشه مي گين فردا.
–    بعد، تو گريه مي كني.
–    باشه
–    گريه كن.
گريه مي كنم. به معصومه خيره مي شوم. متاثر شده. نيلوفر مي گويد:
–    حالا بگو، صبح تا ظهر كه توي خونه تنهاييم. بابا مي ره اداره. مامان هم، توي خونه مشغول كاره و اصلا حواسش به ما نيس. ظهر هم كه شما از اداره مياي، خسته اي، بايد بخوابي. از خواب هم كه بيدار شدي، يا ميري بيرون، يا به كارهاي عقب مونده اداره ت مي رسي. پس تكليف ما دو نفر چيه؟ ما هم دلمون مي خواد مثل بچه هاي ديگه بريم پارك. بريم گردش. بريم بازي.
نيلوفر برافروخته است. بغضش مي تركد. رضا هم، در دنباله حرفهاي نيلوفر مي گويد:
–    آره، من خسته شده م. هيچ به فكر ما نيستين. هر روز، ‌كار من و نيلوفر شده همين بازي. همين نمايش. هر دفعه هم كه به آخرش مي رسيم،‌ گريه مي كنيم. دلمون گرفته. اين خونه برامون شده زندون.
مي گويم:
–    رضا جون، ما داريم بازي مي كنيم.
رضا مي گويد:
–    نه، بازي تموم شد. ديگه بسه. از بس اين نمايش رو بازي كرديم، داره حالمون به هم مي خوره.
معصومه اشك مي ريزد. نيلوفر و رضا زار مي زنند و من در حال نگاه كردن به نيلوفر كه دارد آب بيني اش را بالا مي كشد، خسته، ‌وارفته و مبهوت در فكر بي نظمي زندگي ام هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *