بابا (از Setarehbanoo)

مطلب زیر از فیدهای قدیمی استخراج شد و بازنشر میشود:

Jun 26, 2010
بابا

من و او تنها توی خانه بودیم، نشسته بود گوشه ی هال و داشت تلوزیون تماشا می کرد، برنامه ای مربوط به زنبورداری، عاشق زنبورداریست، پاهایش را به هم گره داده و دراز کرده بود، رفتم یک کمی آنطرف تر کنارش نشستم، سرم را کمی عقب بردم و از گوشه ی چشمهام طوری که متوجه نشود نگاهش کردم، چقدر دلم می خواست همان گونه اش را که به سمت من بود ببوسم، دلم یک جوری می شد برایش، کناره های لبش گوشه های چشمهاش پر از چین خنده بود، به موهاش که نگاه می کردم دلم می گرفت.
چقدر پیر شده ای بابا
چقدر پیر شده ای بابایی
یادم نمی آید از چه زمانی از بابایی تبدیل به بابا شدی. بین بچه ها فقط من ترا بابایی صدا می زدم، فقط من صدای ماشینت را وقتی سر کوچه می رسیدی تشخیص می دادم، فقط من وقتی دلم برایت تنگ می شد می رفتم سراغ سبد لباسهای کثیف و زیر پیراهنت را تا ته دلم بو می کشیدم.
چقدر پیر شده ای بابایی من
۷ سالم بود، برای شروع مدرسه ها یک جعبه مداد رنگی ۲۴ تایی از همانها که دو طبقه بود برایم خریده بود، دستهایش پشت سرش بود از در که آمد تو، نشست روی زانوهاش، گفتم سلام بابایی گفت سلام بابایی جان گفتم چی خریدی پشت سرت قایم کردی گفت اول بوس. هول هولکی بوسش کردم گفت قبول نیست این بوس به درد عمه ات می خورد قشنگ بوس بده، قشنگ بوسش دادم مداد رنگیها را نشانم داد، دنیا، یعنی همه ی دنیا را امروز بدهند شادی اش یک هزارم شادی آن شبم نمی شود. می دویدم و به همه نشان می دادم، نشستم روی زمین همان مدل قورباغه ای که همه ی بچه ها می نشینند، بازش کردم همه ی رنگهای دنیا کنار هم ردیف بودند.
من کجا چنین لحظه ی شادی را تا به حال به تو هدیه داده ام بابایی؟
روز آخر که داشتم چمدانهایم را می بستم توی اتاق کنارم نشسته بود و تمام شکستنیها را با حوصله برایم توی روز نامه می پیچید و توی چمدان جا می داد، نمی توانستم جلوی اشکهام را بگیرم، مدام می رفتم توی دستشویی، که نبیند، که همچنان احساس کند من بسیار مقاومم.

روزت مبارک بابایی ام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *