نقشهایمان در زندگی
by: majid
هر موقع از دست روزگار به ستوه میآیم، لحظهای تامل میکنم و جیمی کوچولو را به یاد میآورم. جیمی خیلی دوست داشت نقشی در تئاتر مدرسه بگیرد. مادرش به من گفت که جیمی کوچولو خیلی امیدواره که نقشی به او بدهند و میترسید که نکند او را انتخاب نکنند. روزی که قرار بود نقشها را اعلام کنند همراه مادر جیمی به مدرسه رفتم. جیمی دواندوان به سوی مادرش آمد. چشمانش از غرور و اشتیاق برق میزد. فریاد زد: «حدس بزن چی شد؟» و سپس همان جملهای را گفت که چونان درسی در خاطر من حک شد: «من نقش کسی را گرفتم که کف میزند و هورا میکشد.»