بلدرچین ها
بلدرچین نر و مادهای در مزرعه گندمی به همراه جوجههایش لانه داشت. روزها بلدرچینها به دنبال کارهای روزانه بیرون همیرفتند و به جوجهها همیسپردند که گوش بزنگ اوضاع و احوال باشید. عصر که به لانه برمیگشتند از جوجهها خبر میگرفتند.
نزدیکیهای درو، روزی وقت برگشت به لانه، از جوجهها پرسیدند چه خبر؟ جوجهها گفتند که امروز صاحب زمین و پسرش آمدند و گفتند که دیگر وقت درو است! فردا بهمراه مش محمدعلی خواهیم آمد و گندمها را درو خواهیم کرد. جوجهها نگران خرابی لانه و آواره شدن بودند. بلدرچینها به آنها گفتند: نگران نباشید، فردا اتفاقی نخواهد افتاد و فردا نیز جوجهها را تنها گذاشته و به صحرا رفتند.
عصر روز دیگر به لانه برگشتند و پرسیدند چه خبر؟ جوجهها گفتند که امروز صاحب مزرعه بهمراه پسرش آمده و گفتند که مش محمدعلی نیامد، فردا باتفاق آمیرزا خواهیم آمد برای درو. بلدرچینها مجددا به جوجهها دلداری دادند که فردا نیز خبری نخواهد شد.
عصر روز بعدی همین ماجرا تکرار شد و صاحب مزرعه گندم گفت که فردا بهمراه آقا فرزاد به درو خواهند نشست و همین ماجرا چند روزی تکرار شد.
تا اینکه عصر یک روز بلدرچینها از جوجهها شنیدند که صاحب مزرعه گفته مش محمدعلی و آمیرزا و آقا فرزاد و … که نیامدند. پسرم، فردا خود مشغول درو خواهیم شد. بلدرچینها به جوجهها گفتند که دیگر وقت آن رسیده که فردا لانه را ترک کرده و به جای دیگری برویم. جوجهها حکمت داستان پرسیدند. بلدرچین دنیا دیده گفت: تا زمانی که صاحب گندم به امید دیگران بود، از درو خبری نبود. اما حال که خود و پسرش دست به زانو گرفته و تصمیم به درو، قطعا خواهند آمد و لانه ما بر باد خواهد شد.
این داستان به یادم آمد و خود مشکل قالب حل کردم!