یک خارِ وَرَک
بچه که بودم
در دهات – از بزرگانی که در جوانی و میانسالی ورک میچیدند و میبردند شهر میفروختند
داستانی شنیدم که براتون تعریف میکنم
البته پدر خودم هم در بچگی اش
در کمک به پدر بزرگم و بزرگترهای دیگر ده
ورک میچیدند و به شهر (اراک) برای فروش میبردند
وَرَک میدونید چیه؟
قدیما روستائیا میرفتن تو صحرا ورک میچیدن (بوته های خار در بیابون)
پشته میکردن (بافه) و با الاغ
میاوردن شهر میفروختن
اونموقع که نفت و اینا کم بوده
سوخت مردم ورک بوده
و اما داستان:
یه حاجی بوده که خیلی مرد خوبی بوده و مورد وثوق مردم
کارش خرید ورک بوده
این حاجیه ورک میخریده و میفروخته
یه مدت میگذره
روی زانوش زخم ناجوری پیدا میشه که دائما چرک میکرده و هیچوقت خوب نمیشده
یکی که باهاش رابطه صمیمی تری داشته
یه بار ازش میپرسه حاجی پات چی شده؟
میگه: یه شب خواب میدیدم قیامت شده
و من دارم از روی پل صراط رد میشم
یه نفر که قبلا ازش ورک میخریدم
تو جهنم زیر پل بود
سر بر آورد و جلوی منو گرفت
گفت: تو به من بدهکاری!
گفتم: بابت چی؟
گفت: یادته یه بار اومدم ورک بهت بفروشم گفتی دیگه جا ندارم نمیخرم
گفتم: بله!
گفت: وقتی میخواستم برگردم برم
تو یه دونه از این تیغهای کوچولوی ورک را (خار)
از ورکهای من کندی
و باهاش دندوناتو خلال کردی
و من راضی نبودم
حالا باید جبران کنی و منو راضی کنی
گفتم: من که الآن توشه ای ندارم
گفت: باشه اشکال نداره
به جاش؛ بزار انگشتمو بزارم رو زانوت
چاره ای نداشتم و لذا
گفتم: باشه
اون انگشتشو که آغشته به آتش جهنم بود گذاشت رو زانوی من
در خواب آتش گرفتم و با فریاد بیدار شدم
و دیدم جای انگشتش داره میسوزه و زخم شده
و هیچوقت خوب نمیشه
خدا به دادمون برسه از حق الناس!
و خدا به داد اونایی برسه که حق مردمو میخورن