دو سیاح
بخشها برگزیده دیگری از کتاب ملت عشق را بخوانید. تصاویر فوق همگی مجهز به لینک و با کلیک قابل مشاهده!!
سلطان ولد:
شمس آهی کشید و برایم حکایتی تعریف کرد
دو سیاح از شهری به شهری می رفتند. سر راه به رودی خروشان بر می خورند. میخواهند از رود بگذرند اما چشمشان به زنی جوان و تنها می افتد که کمی آن سوتر ایستاده و مثل بید می لرزد. یکی از دو سیاح فوری به کمک آن زن می شتابد او را کول می گیرد از رود می گذرد و در آن سوی رود بر زمین می گذاردش و رهسپارش می کند.
سیاح دیگر نیز از رود می گذرد و به راهشان ادامه می دهند. اما در مابقی راه سیاح دیگر لب از لب نمی گشاید. مدام اخم میکند از دوستش رو برمیگرداند و آه میکشد. چند ساعت بدین منوال می گذرد تا این که سکوتش را میشکند و میگوید: “برای چه به آن زن کمک کردی؟ تازه آن طور لمسش کردی ممکن بود از راه به درت کند! ممکن بود گولت بزند! مگر میشود زن و مرد نامحرم اینطور یکدیگر را لمس کنند؟ کار بسیار زشتی است! شایسته ما نیست!”
سیاحی که زن را بر پشت گرفته بود، صبورانه لبخند میزند. بعد می گوید: “ای دوست، من آن زن را در طرف دیگر رود بر زمین گذاشتم، تو چرا هنوز او را بر دوش میکشی؟”
اصلا عنوان هایی که برای مطالبتون میذارین خوب نیست وگرنه مطالب زیبا و جالبی هستن
این عنوان که خوبه !