بسیجی پایگاههای مقاومت و جبهه ؟؟
سال 57 من کلاس پنجم ابتدایی بودم
در روستای سوسن آباد
انقلاب پیروز شد
اونموقع بعد از اتمام دوره 5 ساله ابتدایی وارد دوره 3 ساله راهنمایی و بعد 4 ساله دبیرستان می شدیم و چون روستای ما مدرسه راهنمایی و دبیرستان نداشت به منزل مرحوم پدر بزرگم در شهر اراک برای ادامه تحصیل آمدم. ایشان روحانی و امام جماعت مسجد آسید مهدی بود. منزل ایشان هم منزل وقفی چسب مسجد بود که واقف برای امام جماعت یا خادم مسجد وقف کرده بود.
از همان اوایل تشکیل بسیج؛ در برخی مساجد پایگاه های مقاومت تشکیل شد و در مسجد آسید مهدی مختصری آموزش اسلحه دیدیم
غیر از پایگاه مقاومت مسجد آسید مهدی؛ بعدا در پایگاههای مقاومت دیگر (مثل شهید مدنی – شهید مطهری و …) هم فعالیتهایی داشتم
تا اینکه در فروردین 63
در بسیج اراک برای رفتن به جبهه ثبت نام کردم.
در مسجد امام حسین اراک برای اولین اعزام به آموزش نظامی و سپس جبهه؛ حضور داشتم با قد و قیافه کوچولو!
در صف اول هم نشسته بودم جلوی جلو!!
مسئول اعزام نیرو وقتی اومد و درست روبروی من قرار گرفت قبل از اینکه آغاز به سخن کند با چشمانی چهارتا شده و تعجب فراوان مرا دید و پرسید تو چند سالته؟
من هم صاف و پوست کنده گفتم کمی بیشتر از 15 سال و نیم !!!
او گفت تو را به جبهه اعزام نمیکنیم برو خانه
من ناراحت شدم و رفتم اون عقب مقبا قایم شدم و یواشکی سوار اتوبوس شدم و به تهران پادگان آموزش نظامی 21 حمزه رفتیم
در آنجا همه را به خط می کردند و فیلتر (البته نه فیلتر اینترنت!)
و نهایتا من و 8 نفر دیگر را جدا کردند (چون از بقیه کم سن و سال تر و ریز هیکل تر بودیم و من از همه کوچکتر) و میخواستند برمان گردانند
اما دلشان به حالمان سوخت و ما را بین گروهان های تخصصی تقسیم کردند
من را فرستادند مخابرات و بعد از آموزش عمومی نظامی و تخصصی بی سیم و با سیم به جبهه اعزام کردند
بار اول که رفتم جبهه مخابرات زرهی لشگر 17 علی ابن ابیطالب بودیم و مقر لشگر انرژی اتمی اهواز (در مسیر اهواز خرمشهر) بود…
بعدها فهمیدیم که عراق با دیدن امثال ماها در جبهه (که برای دفاع از کشور رفته بودیم) ایران را متهم به “اعزام بسیجیان کم سن و سال به زور به جبهه” کرده که خب البته دروغ بود و ما با میل خود می رفتیم…
*** نمیدانم
آیا هنوز هم بسیجیانی با روحیه بسیجیان آن زمان پیدا میشوند یا نه؟
نمیدانم …
چه خاطرات تلخی / البته آن موقع شیرین بودند ولی الان خاطرات انقلاب و جنگ مذاقم را تلخ میکنند
خداااااااااااااااااااااااااااااااااا
پی نوشت:
اینجا را هم نگاه کنید
درود وسلام عباس جان
باز منو بردی به اون سالهای سادگی و صفا.یادش به خیر!
شاد و تندرست باشی.
درود بر دوست و همکلاسی قدیمی و خوش ذوقم جناب آقای انعامی
عزت زیاد
سلام حاج عباس یک کلاغ چهل کلاغ کدومه ، من اگر در این دلو باز کنم و هر چی سختی کشیدم برای دوستی با تو که دیگر دوستان می گن عباس تو چطوری رفتی جبهه ( به قول معرف همسایه ها یاری کنید تا صغری شوهر داری کنه ) ( بلد نیستم از ایموجی خنده دار اینجا استفاده کنم . ) مرد مومن مسجد ندیده خدا خواست من باهات بودم وگرنه الان شهید شده بودی همون توی آموزشی پادگان 21 حمزه افسریه
خنده خنده خنده
دوستت دارم حاج عباس عزیز
مخلصیم ناصر جان
ما زمین خورده تیم !
عکسی که گفتم رو
نفرستادی؟
سلام حاج عباس عزیز ، ببخشید از رفتن به جبهه گفتی اما اصلا اسمی از من که مجبور بودم اسحله ام یک تو را به گرده بکشم نیاوردی ! بی انصاف من کل مدت آموزشی برای اینکه زیر دست و پا له نشی و قبل از جبهه شهید نشی کلی زحمت کشیدم اما حالا اسمی نمی بری ، همون موقع خوب بود توی پیاده روی های شبانه ولت می کردم توی کوهستان و مفقود آثار می شدی.
لذا دوست عزیز تو که مرد خوبی هستی بگو یکی بود که جلوی در خوابگاه موقع خشم شبانه می ایستاد تا بیسجیهای بی ترمز سرت نریزند ( واقعا یادت رفته !!! )
خوش باشی داش عباس
سلام ناصر جان
شما همیشه به بنده لطف داشتی و داری
البته خب
میگن یه بنده خدا
حالا طلبه
میره سوپری میگه ربع دارید؟
میگه والا داریم ولی نه به این غلیظی !
حالا شما هم البته میدونم برای مزاح
کمی پیاز داغشو زیاد کردی
مثل یه کلاغ چل کلاغ
در هر حال ممنون از اینکه به تکمیل مطلب کمک کردی و حق مطلب رو ادا کردی
ممنون از توجهت
عزت زیاد
راستی یه عکس با شما در آموزش نظامی
اگر اشتباه نکنم دارم که الان بهش دسترسی ندارم
اگر دسترسی داری خودت بفرست که منتشرش کنم
ممنون