مطلبی از وبلاگ مادرستان
مادرستان پستی دارد تحت عنوان
عینا نقل میشود:
از پس همسرم بر نمی آمدم تا جلوی این شوخی را بگیرم. گرفتن همسر دوم، شوخی وحشتناکی هست که ممکن است شوخی شوخی هم جدی شود. به ندرت زنی پیدا می شود که زیربار هوویش برود.
همسرم ادعا می کرد:« که خدا حکیم است و خودش 4تا زن را به اختیار مرد در آورده است. شما زنها چرا اینقدر بخیل و حسود هستید؟ یا واقعا مسلمان باشید و تمام دستورات خدا رو قبول داشته باشید و یا اگر نمی پذیرید، لاقل ادعای مسلمان بودن نکنید!»
مانده بودم که جوابی بهش بدهم که کم نیاورم. از طرفی هم دلم نمی خواست جواب بی منطقی مثل بقیه ی خانم ها بهش بدهم. همسرم معتقد بود که یواشکی زن گرفتن اصلا حال نمی دهد. به استرسش نمی ارزد. اگر زن اول واقعا مسلمان باشد، باید به زن گرفتن همسرش تن در دهد که هیچ، خودش باید کمک کند تا همسرش بتواند بهترین مورد را انتخاب کند.
دیگر می خواستم بزنمش. می خواستم ادبش کنم. اما چطوری؟ نمی توانستم خردش کنم. بالاخره او هرکه بود، همسرم بود که هیچ، بابای بچه هایم هم بود. دوستش هم که داشتم. بی محبتی ازش ندیده بودم. باید مودبانه راهی برای حرفهایش پیدا می کردم.
داشتم با خاله م ، تلفنی در مورد این موضوع حرف می زدم که یهویی گفت: « پیدا کردم! پیدا کردم! می دونی چیه؟ همسر حضرت ابراهیم نازا بود. به شوهرش گفت اگه می خوای بچه دار بشی، می تونی با کنیزمون ازدواج کنی . حالا کنیزشون هم فقیره و هم زشته. حضرت ابراهیم قبول کردند. اما مجبور شدند به خاطر حسادت ساره که همسر اول شون بود، از شهر خارج بشن . ساره، تحمل دیدن هاجر رو نداشت. با اینکه اون هم حسادت کرده بود، باز هم خدا بهش حضرت اسحاق رو که اون هم یکی از پیامبران شد، بهش داد که هیچ، او را هم جزو چهار زن بهشتی قرار داد که وقتی حضرت آمنه دردشان گرفت، ساره نیز همراه سه زن بهشتی دیگر از آسمان پایین امدند و در زایمان ایشون ، کمک کردند… اگر حسادت زنانه، اکتسابی بود، پس چرا خدا ساره رو تنبیه نکرد؟»
لبخند ملیحی روی لبهایم نقش بست. خوشحال شده بودم. هم از اینکه جواب منطقی برای همسرم پیدا کرده بودم و هم خوشحال از اینکه لاقل خداوند به این بزرگی ، زن را درک می کند. می فهمد که حسادت زنانه چیزی نیست که بشود باهاش کنار آمد.
با چه ذوقی داشتم سر سفره ناهار برای همسرم این حرفها را می زدم که دیدم همسرم وسط ناهار از سرجایش بلند شد و رفت به سمت آشپزخانه! من را بگو! وار فتم! او اصلا از شنیدن حرفهای من ، استقبال نکرد.
گذاشتم شب بشود و موقع خواب به همسرم گفتم: « راستی؛ یه چیزی رو امروز فهمیدم.»
گفت: « هان! چی فهمیدی؟»
گفتم: « فهمیدم که مردها هم حسادت مردانه دارند. منتهی دیگر جیغ نمی زنند و گریه نمی کنند. فقط اگر پیش بیاید، به آشپزخانه می روند…»
فقط خندید. آن شب بالش را زیر سرم محکم تر صاف کردم و خوابیدم. چقدر خواب راحتی بود. تا صبح اصلا بیدار نشدم.