حسن یوسف
ای شعیب، آیا این نماز تو، تو را مامور میکند که ما را از پرستش خدایان پدران ما و از تصرف در اموال بدلخواه خودمان منع کنی؟ تو بسیار مرد بردبار درستکاری هستی 87 شعیب گفت ای قوم، آیا نمی بینید که مرا از جانب پروردگار حجت روشن و دلیلی قاطع باشد و از او بر من رزق حلال و پاکیزه برسد؟ غرض من از آنچه شما را نهی میکنم ضدیت و مخالفت با شما نیست بلکه تا بتوانم تنها مقصودم اصلاح امر شماست و از خدا توفیق میطلبم و بر او توکل کرده و به درگاه او پناه میبرم 88
سوره هود
زنان مصر آگاه شدند و زبان به ملامت زلیخا گشودند که زن عزیز مصر قصد مراوده با غلام خویش داشته، حب یوسف وی را شیفته و فریفته خود ساخته و ما او را از فرط محبت کاملا در ضلالت می بینیم 30 چون ملامت زنان مصری را درباره خود شنید، فرستاد و از آنها دعوت کرد و مجلسی بیاراست و باحترام هریک بالش و تکیه گاهی بگسترد و به دست هر یک کاردی داد و (از یوسف) تقاضا نمود که به مجلس این زنان درآ . چون یوسف را زنان مصری دیدند زبان به تکبیر گشودند و دستها بریدند و گفتند تبارک الله که این پسر نه آدمیست بلکه فرشته ماهرو و زیبائیست 31
سوره یوسف
دیشب افطار منزل یکی از آشنایان دعوت بودیم. مغازه پارچه فروشی دارد و مغازه بغلی آنها یک بنگاه معاملات ملکی است. از اوصاف بنگاه دار (ظاهرا به اسم حاج عبدالله) و اخلاقش میگفت که پیرمردی بسیار صبور و دیندار و باحال است و سر اذان بنگاه را باز گذاشته و به مسجدی که نزدیکشان است برای نماز جماعت میرود. میگفت که روحانی مسجد، حاج عبدالله را خیلی قبول دارد. اما حاج عبدالله آخوندها را زیاد قبول ندارد. چند خاطره از ایشان تعریف کرد که به مرور می نویسم. اما اولین خاطره:
میگفت حاج عبدالله مشتری بدقلقی داشت که روی یک مورد معامله او را خیلی اذیت کرد. هر روز می آمد و دبه میکرد و 50000 تومان گرانتر میکرد و یا با ناسازگاری قصد برهم زدن معامله را داشت. بالاخره یک روز حاج عبدالله از کوره دررفت و از بنگاه بیرون آمده و ضمن نگاه کردن صبورانه به ساعتش و کاملا جدی گفت: آقای خسروبیگی! اصلیتش فصلش رسیده که برم بزنم دهن این مرتیکه را پر خون کنم. این بگفت و مشغول بالا زدن آستینهایش شد. من گفتم: بابا، حاجی حالا کوتاه بیا! درگیر نشو. گفت نه درگیر نمیشم. گفتم پس چرا آستینهاتو بالا میزنی؟ گفت وقت نمازه، باید برم مسجد!