داستان موش

دوست عزیزم آقای محمودی در وبلاگ خود (عدم تحمل گلوتن) داستان جالبی نوشته که حیفم آمد بازنشرش نکنم:

داستان موش
موشی درخانه تله موش دید، به مرغ و گوسفند و گاو خبرداد همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد. ماری درتله افتاد و زن خانه را گزید، از مرغ برایش سوپ درست کردند، گوسفند را برای عیادت کنندگان سربریدند؛ گاو را برای مراسم ترحیم کشتند و تمام این مدت موش درسوراخ دیوار مینگریست و میگریست
در جهان تنها  یک  فضیلت وجود  دارد و آن  آگاهی  و  تنها  یک  گناه و  آن  جهل  است
عارف بزرگ – مولانا

3 Replies to “داستان موش”

  1. رام

    سلام ياد يك عزيزي در سال٨٨ افتادم كه ميگفت احساس خطر كردم وبه ميدان امدم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *