کهن افسانه
دلی دارم که دلداری ندارد متاع من خریداری ندارد
کسی آگه ز سوز سینه ام نیست مریض من پرستاری ندارد
نه دلداری ، نه دلجوئی ، نه دلسوز به کار من کسی کاری ندارد
دلم از درد تنهایی گرفته مقیم شهر غم یاری ندارد
ز یاد دوستان رفته است نامم کهن افسانه بازاری ندارد
ز ابر دوستی باران ندیدم گل پژمرده گلکاری ندارد
ندارم قیدی و آزاده حالم سر درویش دستاری ندارد
ز هر بندم رها کردند و گفتند که این دیوانه آزاری ندارد
بنازم بی نیازی را که جز عشق کسی بر دوش من باری ندارد
معینی کرمانشاهی