عالیجناب فرزند!

اخیرا در یوتیوب کلیپی از آقای خرسندی دیدم تحت همین عنوان. یادم آمد که زمانی که دانشجوی لیسانس بودم و معمولا جمعه رادیو گوش میکردیم، “استاد خرناس”  طنز میگفت و طنزی با مضمون «عالیجناب فرزند» از او یادداشت کرده بودم. به مناسبت نوروز تقدیم میکنم به امید آنکه لبخندی بر لبان بنشاند!
داستان، داستان کامبیز نامی است که هر روز صبح و شب مسواک میزده و زندگی مرتبی داشته:


می نمودی میل چای و ناشتا — شیوه ثابت بود در سیف و شتا
چون که راحت میشد از صرف غذا — سوت میزد فارغ از تیر قضا
مادرش میگفت ای جان پسر — رو سوی بازی بپر همچون فنر
البسه شسته است بر تن کن عزیز — پول تو جیبی‌ت هشته روی میز
پول را بردار و سوی راه شو — با منوچهر و فری همراه شو
گر بود پولت نه کافی ای پسر — شب بگو تا من بگیرم از پدر
ای کلاه ململت همچون زورو — زنگ در را میزند خسرو، برو
تو جوانی، خوش ادایی، قلدری — تو نباید غصه‌ی پول را خوری
باب تو جان میکند، تو حال کن — پایمال این هستی و اموال کن
ای مامان قربان آن لپّ گلت — ای پدر فدیه به زلف سنبلت
الغرض صبحش بدینسان شام بود — عیش او کامل از این اکرام بود
شام می آمد به خانه خیره سر — خانه میشد از صدایش پرشرر
کای پدر پول تو جیبی‌ام کم است — سهم من از زندگی اکنون غم است
جیغ میزد، تیر میزد بی پدر — بر دل پر اندُه مسکین، پدر
تا که میزد خود پدر بزمجّه را — مادرش میگفت: ول کن بچه را
جان کامبیز زود بیا پیش مامان — این پدر شمر است پیش او ممان
بعد از آن گفتی پدر کای کرّه خر — کی شوی مسکین چو امروز پدر؟
نیک میبینم که روزی مانده ای — چون تو تخم تنبلی افشانده‌ای
ای زن، اکنون وقت شد مهمیز را — لوس فرمودی تو این کامبیز را
باز مادر از بن جان می‌فسرد — غوره از بهر زمستان می‌فشرد
گریه چون باران نیسان مینمود — جیغ چون رعد بهاران مینمود
آن پدر از گفت خود دلتنگ بود — چونکه میخ آهنین بر سنگ بود

***

الغرض زین ماجرا چندی گذشت — گرد پیری روی آن رعنا نشست
چشم برزد ناله‌ی شب‌خیز داشت — چونکه چند تا بچه چون کامبیز داشت
چند سالی شد که مسواکی نخواست — خود نمیداند که دندانش کجاست؟
شام چون میت به بستر میرود — صبحها چون دیو از جا می پرد
گشته مویش وزوز و ریختش خراب — خود ترکّید آن جوانی چون حباب
آن ننر که میشدی هر لحظه لوس — صبح بیدار میشود قبل از خروس
زیر باری له چو گندم با سبوس — چشمها بادکرده و رویش عبوس
جای ناز مادرش جیغ عیال — گشته رویش عینهو عین زغال
صبحها تا بوق سگ جان میکند — مشت چون ابله به سندان میزند
آنکه گردو میشکستی با دمش — حال میکوبد به فرقش با سُمش
می زند بر جان خود هر لحظه غر — کاشکی هرگز نمیگشتم ننر
کاش میزد آن پدر بانگی به من — یا ز شش دانگ کتک، دانگی به من
ای جوان، کامبیز بین و پند گیر — از تجارب اندکی ترفند گیر
صبح مثل خرس در جایت نخواب — چون فنر برخیز فرز و با شتاب
کار کن عین سوپاپ اندر موتور — جمع نکن چربی چو کوهان شتر
شعر من گرچه به تو بی ربط بود — لیک پرمعنا و چرت و پرت بود
نظم ما چون لعل، باقی چون خزف — شعر ما ارزنده چون دُر در صدف
آه ای خرناس از حال رفته‌ای — زانکه بس دُر سخنها سفته‌ای

2 Replies to “عالیجناب فرزند!”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *