تخم مرغ فروش

روزی روزگاری پادشاهی به همراه وزیر و دار و دسته خود صبحگاه به شکار می رفتند. در کنار راه خود مردی دیدند که روی بند لباس کلبه محقر خود، لنگ خود آویزان می کند! چند روز پشت سر هم از آنجا گذشتند و هر روز لنگ را می دیدند که خیس بر سر بند است. پادشاه وزیر را گفت این مرد ظاهرا دغدغه ای ندارد. بیا او را احوال بپرسیم. او را خواستند و گفتند چه می کنی؟ گفت روزها در بیابان به خارکنی مشغولم و در آمد اندکی دارم که گذران می کنم. گفتند ما را میشناسی؟ گفت از هیبتتان بر می آید که شاه و وزیرید! گفتند تقاضایی نداری؟ گفت نه! فردای آنروز مجددا او را خواستند و گفتند درخواست خود بگو که ما حوائج رعیت خود بر آورده کنیم. گفت چیزی نمی خواهم. گفتند بدبخت! بخت به تو روی آورده و همه اگر این بپرسیم پولی بگیرند و سرمایه کسب کنند! تو چرا نکنی؟ گفت من چه کسبی کنم؟ گفتند تخم مرغ فروشی! مرد قبول کرد و کیسه ای زر بگرفت و مشغول کسب و کار شد.

مدتی گذشت. شاه و وزیر دیدند که دیگر خبری از لنگ نیست! مرد را بخواستند و گفتند احوال خود بگو. گفت مرا بیچاره کردید که هر روز تا پاسی از شب مشغول حساب و کتابم که بهرام پول 10 تخم مرغ بدهکار است و جلال 7 تخم مرغ و … و این مرا از کارهای دیگر مانع می شود. ای کاش بی پول همی بودم!!! آری هر که بامش بیش برفش بیشتر!

One Reply to “تخم مرغ فروش”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *