چوپان دروغگو

چوپانی هدایت گله ای به عهده گرفت.

روزی فریاد  برآورد: کمک! گرگ آمد و بر گوسفندان زد.

مردم سراسیمه به سمت او و گله دویدند. اما او بر سنگی نشسته بود و به ریش مردم میخندید که با دروغی آنها را سر کار گذاشته بود.

و این منوال به چندین بار تکرار بکردی و هر بار مردم را به دروغ به سخره گرفتی!

تا اینکه روزی واقعا گرگ به گله زد.

چوپان بینوا هر چه فریاد برآورد و کمک خواست مردم اعتنا نکردند چه اینکه دیگر حنایش رنگی نداشت!

این بشد و گرگ گله و چوپان را درید تا عبرت دیگر دروغگویان شود.

امید که بشود!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *