داستان موش
دوست عزیزم آقای محمودی در وبلاگ خود (عدم تحمل گلوتن) داستان جالبی نوشته که حیفم آمد بازنشرش نکنم:
داستان موش
موشی درخانه تله موش دید، به مرغ و گوسفند و گاو خبرداد همه گفتند: تله موش مشکل توست بما ربطی ندارد. ماری درتله افتاد و زن خانه را گزید، از مرغ برایش سوپ درست کردند، گوسفند را برای عیادت کنندگان سربریدند؛ گاورا برای مراسم ترحیم کشتند و تمام این مدت موش درسوراخ دیوار مینگریست ومیگریست
در جهان تنها يك فضيلت وجود دارد و آن آگاهي و تنها يك گناه و آن جهل است
عارف بزرگ – مولانا
سلام ياد يك عزيزي در سال٨٨ افتادم كه ميگفت احساس خطر كردم وبه ميدان امدم!
@رام,
سلام
هر چه میگذرد
برای من محبوب تر میشود
خدا نگهدار شما و ایشان باد