لعاذر

در کتاب “قصه های قرآن، بررسی کامل قصه های قرآن بر اساس آیات و روایات، به همراه قصص الانبیاء” نوشته ی علی اکبر میرزایی – انتشارات صالحان چاپ اول سال 1388 صفحه 111 آمده است:

روزی ساره همسر ابراهیم و خواهر لوط یکی از غلامان حضرت ابراهیم (ع) به نام لعاذر را به شهر سدوم فرستاد تا از سلامتی حضرت لوط خبر بیاورد. لعاذر به طرف سدوم حرکت کرد و زمانی که وارد آن شهر شد، مردی جلوی راه او را گرفت و با سنگ به سرش کوبید بطوری که خون زیادی از سرش جاری گشت و جالب اینجاست که آن مردی که سنگ زده بود، پیراهن لعاذر را گرفت و گفت: اگر این خونها در سر تو میماند برای تو خطرناک بود و من با شکستن سر تو، خطر را دور کردم به همین دلیل باید به من پاداش بدهی.

لعاذر از سخن او متعجب شد و برای نتیجه کار نزد قاضی شهر رفتند. ظلم آنچنان میان مردم سدوم رخنه کرده بود که قاضی آنها نیز ستمکار بود، زیرا بعد از شنیدن سخنان آن دو، به نفع مردی که سنگ به سر لعاذر زده بود حکم کرد و گفت: باید پاداش این مرد را بدهی.

لعاذر از ظلم آن مرد و قاضی خشمگین شد و بلافاصله سنگی برداشت و بر سر قاضی کوبید بطوری که سر او شکست و خون زیادی جاری شد و به قاضی گفت: الآن که سر تو را شکستم، باید به من پاداش بدهی و این پاداش مرا به جای بدهی من به آن مرد بده.

از ستمهای قوم لوط در شهر سدوم میتوان به این موارد اشاره کرد:

1- اگر به کسی ظلم میشد، قاضی دستور میداد فرد ستمدیده 4 درهم بعنوان جریمه به ستمکار بدهد.
2- اگر کسی شکایت میکرد که فلان شخص گوش الاغ مرا کنده است، قاضی میگفت: الاغ خود را به آن شخص ظالم بده تا از آن نگهداری کند تا زمانی که گوش الاع تو بروید.
3- اگر کسی زن حامله ای را کتک میزد بطوری که بچه اش سقط میشد، حکم این بود که زن، نزد مرد ظالم برود تا از او بچه دار شود و بچه ای که به دنیا می آید، به جای آن بچه سقط شده باشد.

(اینها را که خواندم، یاد داستان زیر افتادم:

خرِ ما از کرّگی دم نداشت)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *