کمی درباره مشکلات یک جانباز

پرده اول: از همه تون عذرخواهی کنم که با تصویر فوق دلهاتون رو آزردم و احساساتتون رو جریحه دار کردم

پرده دوم:

متنی دیدم از رحیم قمیشی ؛ تحت عنوان: نامه مهدی، فرزند شهید کربلای ۵

عینا منتشر میکنم:

این نامه را بدون هیچ کم و کاستی منتشر می‌کنم برای آن‌هایی که فکر می‌کنند جنگ یک بازی است و یک جایی داور سوت می‌زند و بازی تمام می‌شود.
و آن‌وقت می‌ماند تقسیم غنایم و پست‌ها…

آقا مهدی هرگز پدرش را ندید، و ما هم هرگز نه او را، نه برادر مفقود شده‌اش را و نه مادر درد کشیده‌اش را.
نه ما دیدیم‌شان، نه سرداران، نه آقایان مدعی، نه آن بالایی‌ها…

مهدی برایم نوشته:

آقای قمیشی!
چند روز پیش که روایات شما در مورد کربلای 4 رو خوندم خیلی از دردهایی که تو این مدت به من و خانوادم به خاطر جنگ تحمیل شده، برام مرور شد.
شما برا عشق‌تون رفتین جبهه، یه معامله دو سر برد بود براتون، گناه خانواده ما چی بود؟

تمام لحظاتی رو که گفتین ما تو این مدت زندگی کردیم (تحمل بهتره)، پدرم با اصرار، مادرم رو راضی میکنه که دوباره برگرده جبهه. سال ۶۵ هنوز یه ماه مونده به تولد من، که آخرین بچۀ خانواده بودم.
سه دختر و دو پسر.
مادرم رو با ۴ تا بچه قد و نیم‌قد و من در شکم، تنها میذاره و میره تا به عهدش وفا کنه دقیقا ۱۰ روز بعد از به دنیا اومدن من خبر شهید شدنش رو میارن برامون، کربلای ۵، محل شهادت شلمچه.

هیچوقت نتونستم از هم رزم‌هاش کسی رو پیدا کنم برا صحبت کردن، من که ندیدمش، تمام این حرفها که میگم قسمتی از سرگذشت خانواده خودم هست که هیچوقت کوچکترین حمایتی نشدیم، بلکه بارها از اطرافیان لطمه خوردیم.

ما تو یه شهر کوچیک در شمال غرب ایران هستیم، زمستون‌های بسیار سردی داریم.
مادرم برای خرید نان مجبور بود ساعت 4 صبح بره صف نونوایی، بعدش فرستادن بچه ها به مدرسه، خواهر بزرگم 11 سال از من بزرگتر هستش به ترتیب با اختلاف دو سال به دنیا اومدیم، چون حقوق دریافتی کفاف زندگی رو نمی‌داد مادرم مجبور شد فرش‌بافی بکنه (چرا شهید با شهید فرق میکنه؟ چرا یه عده… بماند)
از وقتی به خودم اومدم و تونستم دنیای اطرافم رو درک کنم فهمیدم مادرم با 25 سال سن در اوج جوانی با 5 تا بچه، تنها شده، می‌تونست ازدواج بکنه اما نکرد. وایساد پای زندگیش.
برا شما که میخونی شاید راحت باشه، ولی تصور اینکه می‌رفته صف نفت زورش نمی‌رسیده بشکه رو بیاره، برادرم رو باخودش می‌برده اونم کوچیک بوده، ۶ سال بزرگتر از من، وقتی تعریف میکنه همه جام یخ میزنه، نمیتونم نگاهش کنم، از خودم خجالت میکشم.
بعد که رسیدیم به دورانی که به برکت انقلاب به شهر ما هم گاز اومد مادر، ۳ کیلومتر کپسول گاز رو دوشش پیاده طی می‌کرد تا تعویض کنه کپسول رو. اطرافیا نه تنها کمکی نمی‌کردن، که با زخم زبون هاشون بارها دل مادرم رو ریش ریش کردن.
زندگی و سختی‌هاش آنقدر ادامه داشت که برادرم معتاد شد، یه پسر ۱۵ یا ۱۶ ساله. دیگه تو خونه نه شب داشتیم نه روز، مگه میشه آخه!
بارها مراجعه به بنیاد برای کمک هیچی ثمر نداشت. مگه تعریف بنیاد شهید چیزی غیر از این هستش که باید جای عزیز رو برامون پر کنن. ما حداقل‌ها رو خواستیم خدا شاهده. کاش تحقیقی می‌شد در مورد بنیاد.
وقتی خواهرم میره فرم جیم برا وام مسکن بگیره می‌بینه زمینی به اسمش هست، بعد تحقیق از مسکن و شهر سازی می‌فهمیم به اسم هرکدوممون یه زمین زدن یعنی 6 تا زمین که ما هیچوقت ندیدیم. پیگیری کردیم از بنیاد بعد از مدتی گفتن اشتباه شده!
خدا نگذره از اینا.
چند بار برادرم به‌خاطر مواد دستگیر شد، آخرش سال پیش، ۵ ماه مفقود شد.
و بعد جنازش اومد!
آقای قمیشی
خیلی وقتا بوده که گفتم چی میشد منم پدر داشتم، مادرم اینهمه زحمت نمی‌کشید. کاش پینه های دستا و پاهاش رو هیچ‌وقت نمیدیدم.
وقتایی که سردرد میگیره کاری از هیچکس برنمیاد، یه دستمال می‌بنده دور سرش، نمیگه من رو ببر دکتر یا حالم خوب نیست، سعی میکنه خودش رو آروم و خوب نشون بده، مبادا من یا بقیه بچه ها نگرانش بشیم، همیشه خودش رو به خاطر برادرم سرزنش میکنه.
صدایی که بعد از ساعت ۴ بلند میشه برا نماز شب، دعاهایی که میخونه دل آدم میلرزه، نمی‌دونم چرا عرش خدا نمیلرزه!
چقدر یه نفر می‌تونه صبور باشه؟
همیشه نگاه بقیه به عنوان فرزند شهید به من آزار دهنده بوده. همه فکر میکنن ما تو امکانات و وام‌های بلاعوض، خانه های رایگان، دانشگاه های آنچنانی، بهترین کارها بدون هیچ مدرک و سابقه هستیم، نه برادرِ من، نه خواهرِ من، به ما هیچی ندادن بجز عذاب، شاید یه مشاوره خوب ۲۰ سال پیش می‌تونست زندگی برادرم یا همۀ ما رو از بیخ و بن تغییر بده، ما یه مثال کوچیک هستیم تو این ایران بزرگ.
من چند نفر از این فرزند شهیدا دیدم بدون هیچ پیگیری فوت شدن، چند نفر دارن تو فقر و بدبختی دست و پا میزنن هنوز.
بارها رفتیم استانداری فرمانداری حتی بهزیستی فقط یه جواب؛ چون فرزند شهید هستش برین بنیاد برا حمایت!
کدوم بنیاد اونجا که… بعد به چند تا از خانواده‌های برگزیده زنگ میزنن، آخرش اگه تهش چیزی موند به بقیه خبر میدن.
دلم خیلی شکسته آقای قمیشی همیشه به بقیه که پدر دارن حسودی میکنم. از بچگی کار کردم از وقتی به خودم اومدم مسولیت گردنم بود. همون موقع که همسن و سال‌های من بازی میکردن.
به هیچکس تا حالا حرفی نزدم تا اینکه روایت شما رو خوندم انگار آب داغ ریختن سرم. همه لحظه لحظه های عملیات و اسارت رو ما زندگی کردیم، تحقیر شدیم، رنج کشیدیم…
شما ۸ سال جنگ دیدین ما ۳۵ ساله داریم می‌جنگیم تا حقوق ابتدایی خودمون رو داشته باشیم.
لطفا برا سلامتی همه مادرها دعا کنید…
@ghomeishi3

“”””””””””””””””””””””””””””””

پرده سوم: کمی درباره مشکلات یک جانباز


سید جان
یه وقتایی
موقع راه رفتن
انگار از داخل
کف پای چپم رو با چاقو جر میدن
یه دفعه میگیره
طوری که از درد شدید نمیتونم راه برم

اویل ماهی دو سه بار اینجوری میشدم
الان بعضی وقتها روزانه بیش از یک بار اینجوری میشم
چند دفعه تا حالا نوار عصب عضله گرفتم
هیچی نشون نمیده
یه بار mri گرفتم
بیفایده س

دکترها میگن
یه جایی
یکی از ترکشها به عصبت فشار میاره
اینجوری میشه

یکی از دوستان که دکتر هست
میگه هر چی سنت بالاتر بره
بر اثر تحلیل رفتن عضلات
این عوارض بیشتر میشه
حدود ۷۰ ترکش ریز در بدنم داره
حرکت ترکش ها که خودش داستان خاص خودشو داره

(بیخیال داداش. دیگه عادت کردیم)

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *