سنگسار با گلبرگ

آورده اند که شخصی را سنگسار همی کردند. کسان؛ به فراخور، سنگی و کلوخی و آجری بر سر و رویش میزدند و او آخ نمیگفت.
شخصی بیامد و بر او گلبرگی بزد و او فریادش به آسمان رفت
هم او را گفتند: دیگران سنگت زدند و هیچ نگفتی و این گلبرگی زد و برافروختی؟

گفت: آخر از این دوست انتظار نداشتم که وفای مرا با جفا پاسخ دهد❗️

پی نوشت:
🌟🌟
همه کس بدو سنگ می انداختند؛ اما شبلی را به او گلی انداخت ، « حسین منصور » آهی کرد . گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت :« از آن که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او آه می کشم که او می داند که نمی باید اندازد»


داستان دار زدن منصور حلاج

ماجرای دار زدنش :کشته شدن منصور در عین حال یکی از غمگین ترین و مشهور ترین پیام اسرار را در تاریخ عرفان دارد. بعد از اینکه وی را برای دار زدن آماده کردند به نقل از کتاب تذکره اولیا عطار نیشابوری و نامه مریدش احمد بن فاتک بیان می کند :
یک روز قبل از آن ، منادی در شهر می گشت و مردم را به تماشای اعدام حلاج می خواند …. وقتی بانگ منادی برخاست انعکاس صدای او حلقه ذکر صوفیان را به هم زد. شبلی به زاری فریاد برداشت و آن صوفی دیگر با ناخرسندی سرش را پائین انداخت. صوفیان دیگر که از سالها پیش حلاج را با خشونت و سردی از حلقه یاران خود رانده بودند ، حالی شبیه به مردم پشیمان داشتند….
صدای منادی دور شد و جمعیت صوفیان پراکنده گشتند. در همان هنگام بانگ یک کودک خردسال ، از پشت دیوار مسجد به گوش می رسید- و شعر معروف حلاج را می خواند:
– یاران مرا بکشید.حیات برای من مرگ است.مرگ برایم حیات است…
صدای صوفیان از درون مسجد با صدای گریه آلود به آهنگ او جواب می داد:
– آنکه من دوستش دارم من است. ما دو جانیم در یک تن…
… آن روز که او را دست بسته و درحالی که زنجیر گرانی برگردن داشت در باب الطاق به پای دار آوردند هیچ نشان ترس ، هیچ علامت پشیمانی در رفتار و کردار او دیده نشد
وقتی منصور نزدیک دار رسید از شبلی ، که آنجا ایستاده بود و غرق اشک و آه بود، درخواست تا سجده خود را برای وی روی به قبله بگستراند. بعد منصور با آرامش ، نماز خواند ، مناجات کرد ، کُشندگان خود را دعا کرد و بخشود. سپس شادمانه و بی هیچ ترس و تزلزل بر پله هایی که او را به بالای دار می برد قدم نهاد…
پس حسین را ببردند تا بر دار کنند. صدهزار آدم جمع شدند . درویشی در میان آدم ها از میان آمد و از حسین پرسید که عشق چیست ؟ گفت : “امروز ، فردا و پس فردا بینی! آن روز بکُشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی عشق این است ».
پس در راه که می رفت می خرامید ، دست اندازان و عیار وار می رفت با سیزده بند گران گفتند : این خرامیدن چیست ؟ گفت :« زیرا به قربانگاه می روم» چون به زیر دارش بردند بوسه ای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد. گفتند: این چیست ؟ گفت :« معراج مردان سردار است.»
پس همه مریدان وی گفتند: “چه گویی در ما که مریدانیم و اینها مُنکرند و ترا سنگ خواهند زد؟”
گفت : “ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنّی بیشتر نیست ولی آنهایی که سنگ میزنند از قوّت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصول هست اما حُسن ظن فرع است!”.
🌟🌟
همه کس بدو سنگ می انداختند؛ اما شبلی را به او گلی انداخت ، « حسین منصور » آهی کرد . گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت :« از آن که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او آه می کشم که او می داند که نمی باید اندازد»
پس دست حسین حلاج را جدا کردند خنده ای زد! گفتند « خنده چیست؟» گفت « دست از آدمی بسته باز کردن آسانست مَرد آن است که دست صفات که کلاه همّت از تارک عرش در می کشد ، قطع کند!»
بعد پاهایش را بریدند و باز تبسمی کرد ، گفت :” بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید “.»
پس او دست بریده خون آلود بر روی صورت مالید تا هر دو ساعدش را خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی ؟ گفت : “چون خون بسیار از من برفت و می دانم که رویم زرد شده است. شما پندارید که زردی من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه ( سرخاب ) مردان خون ایشان است!!» (باید بگم در منطق الطیر عطار هم این قسمت گلگونه مردان مربوط به حلاج به زبان شعر با نهایت زیبایی آمده است)
از وی پرسیدند “اگر روی به خون سرخ کرد چرا ساعد را خون آلودی؟ گفت « وضو سازم » گفتند چه وضو ؟ گفت در عشق دو رکعت است که وضوء آن الان به خون است.»
پس چشمایش را در آوردند. قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند ، سپس گوش و بینی وی را بریدند و با شعر گفت:
در سراسر زمین جای آرام می جستم؛
ولی برای من، در زمین، جای آرامی نیست
روزگار را چشیدم و او هم مرا چشید؛
طعم آن تلخ و شیرین بود ،گاهی این و گاهی آن
در پی آرزوهایم بودم ولی مرا بَرده کردند
آه! اگر به قضا رضا داده بودم، آزاد بودم.

آخرین سخنش آن بود که با بانگ بلند فریاد زد برای واجد همان بس که واجد او را به جهت خویش یکتا کرده باشد!!… به نقطه ای دورتر نظر انداخت و حالتی از شوق و هیجان در امواج صورتش ظاهر شد.هیچ کس ندانست که او در آن لحظه به چه می اندیشد. چون در همان لحظه بود که زبانش را بریدند و هنگام نماز شام ، شمشیر جلاد – ابوالحارث سیاف خلیفه – سرش را از تن فرو افکند. صدای فریاد از جمع برخاست. شبلی خروش برداشت و جامه اش را چاک زد. یک صوفی دیگر از شدت تاثیر بیهوش شد و زیر دست و پای جمع افتاد.
ابن خفیف را در آن غوغا ندیدم و اگر بود پیداست که چه در چه حالی بود.
خواهر حلاج (حنونه) با سر و موی گشاده در بین جمع مبهوت و دیوانه وار ایستاده بود – نه فریاد می کرد ، نه اشک می ریخت. پیرمردی در بین جمعیت به او در پیچید که چرا روی و موی خود را نمی پوشاند.زن بینوا به سرش فریاد کشیده بود که من در اینجا مردی نمی بینم. در همه شهر یک نیمه مرد بود که آنک در بالای دار است.صدای حمد-پسر حلاج- برخاست:نیم مرد ، کدام است؟ مرد از آنکس که تا پای جان بر سر حرف خود ایستاد تمام تر می تواند بود؟ زن که از شدّت اندوه عقل خود را از دست داده بود فریاد زد: اگر تمام مرد بود سرّی را که به او سپرده بودند پیش خلق فاش نمی کرد ، اگر تمام مرد بود جلو می افتاد و دنیای فرعون را بر سر او خراب می کرد.اگر تمام مرد بود…از شدت گریه ادامه نداد.
وقتی پیکر بیجانش را مثله نیز کرده بودند آتش زدند در بین دوستدارانش چه کسی بود که در همان لحظه ها با چشم خود دیده بود وقتی خاکسترش در رود دجله فرو می ریخت از هر ندای الله برمی آمد؟ ماجرای قتل او تماشاچیان را به شدت متاثر ساخت. کودک خردسالی که آنجا در بین جمعیت بود بی اختیار خود را به آتش انداخت و سوخت. همان لحظه از خود پرسیدم آیا آن آتش که وجود او را به شعله طور تبدیل کرده بود ، ممکن نیست در دلها باز آن گونه آتشی را مشتعل کند؟
گویند که زمانی که خاکسترش را در دجله ریختند روزهای بعد چنان آب دجله خروشان و بالا آمد که بیم سیل آمدن در شهر های اطراف می رفت.
بایزید بسطامی گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد . برای دلداری خویش شب تاسحر زیر جنازه بر دار آویخته اش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح هاتفی ازآسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه میپرسی ؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش کرد . پس عاقبت کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد.
به قول حافظ که در باب منصور فرمود :
آن یار کزو گشت سر دار بلند / جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد

**گویند این حلاج نبود که انالحق میگفت بل خدا بود در زبان او جاری میشد چون بخود می امد یارانش و مریدانش میگفتند چرا چنین گفتی میفرمود من نگفتم.. عرفا معتقدند آن زمان که این جمله بر زبان او جاری میشد او خالی از خود و پُر از خدا بود بهمین دلیل انالحق گفتن حلاج حق است اما انا لحق گفتنِ فرعون کفر . حلاج به خدا رسیده بود و با او یکی شده بود اما فرعون بدون ِ پیمودن این راه ادعای خدایی میکرد.

غزلی از امام خمینی:

من به خال لبت، ای دوست! گرفتار شدم                   چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

فارغ از خود شدم و کوسِ اناالحق بزدم            همچو منصور خریدار سر دار شدم

غم دلدار، فکنده است به جانم شرری              که به جان آمدم و، شهرهٔ بازار شدم

در میخانه گشایید به رویم، شب و روز             که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم

جامهٔ زهد و ریا کندم و، بر تن کردم              خرقهٔ پیر خراباتی و، هشیار شدم

واعظ شهر، که از پند خود آزارم داد              از دم رِند می‌آلوده، مددکار شدم

بگذارید که از بتکده یادی بکنم                من که با دست بت میکده بیدار شدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *